زندگی در کلمات



سال نود و هفت به نسبت سال نود و شش کمی بیشتر مطالعه کردم.تفاوت خیلی چشمگیر نبود ولی با وجود مشغله هایی که از سال نود و شش بیشتر بودند، نسبتاً نتیجه ی راضی کننده ای بود.

معمولاً سال را با مطالعه ی یک رمان خوب شروع می کنم.سال گذشته هم با رمان خانواده تیبو شروع کردم که

اینجا چیزهایی در موردش نوشته ام.

هر سال چند کتاب برای بازخوانی مجدد در لیستم قرار می دهم که ممکن است به دلایل مختلفی باشد از جمله:

- برای هضم (جذب و شاید دفع) محتوای آن کتاب نیاز به بازخوانی و فکر کردن بیشتری دارم

- احساس کنم محتوای آن کتاب که ممکن است ماهها و سالهای قبل خوانده باشم در برهه حساس کنونی! بیشتر به کارم می آید

- مشغول مطالعه کتابهایی هستم که ممکن است محتوایی مرتبط با کتابهای قبلی داشته باشند و برای فهم به نسبت بهترشان سراغ کتابهای قبلی برای بازخوانی می روم

- و چند دلیل دیگر!(از جمله علاقه ام به آن کتاب یا نویسنده اش)

 

به هر حال لیست کتابهای سال نود و هفت که برای اولین بار مطالعه کردم یا بازخوانی کردم اینها هستند(بیست و نه کتاب و حدود ده هزار صفحه):

1-خانواده تیبو - روژه مارتین دوگار - ابوالحسن نجفی

2-مائده های زمینی و مائده های تازه -آندره ژید - هر دو ترجمه از مهستی بحرینی

3-زوربای یونانی - نی کازانتزاکیس - محمد قاضی

4-بانو با سگ ملوس - آنتوان چخوف - غلامحسین نوشین

 

5-تاملات - مار آرلیوس - عرفان ثابتی

6-جستار هایی در باب عشق - آلن دوباتن - گلی امامی

7-پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند - آلن دوباتن- گلی امامی

8-هنر سیر و سفر - آلن دوباتن - گلی امامی

 

9-سیری در نظریه پیچیدگی - ملانی میچل - رضا امیر رحیمی

10-نظریه سیستم های پیچیده - شروین وکیلی

11-مقدمه ای بر سیستم های پیچیده - محمد رضا شعبانعلی

 

12-راهنمای شاخص های اقتصادی - حمید رضا ارباب

13-اقتصاد برای همه(اقتصاد کلان) - علی سرزعیم

14-بینش اقتصادی برای همه(اقتصاد خرد) - علی سر زعیم

 

15-قدرت عادت - چار دوهیک - المیرا محمدی

16-جذبه راز تاثیر گذاری - کرت دبلیو مورتنسن - منصوره سادات بیطرف

 

17-چرخ زندگی- الیزابت کوبلر راس - فرناز فرود

18-هنر درمان - اروین یالوم - سپیده حبیب

19-هنر خوب زندگی کردن - رولف دوبلی - عادل فردوسی پور

20-درباره معنی زندگی - ویل دورانت - شهاب الدین عباسی

21-هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند - دانیل مارتین کلاین - حسین یعقوبی

 

22-انسان خداگونه - یووال نوح هراری - زهرا عالی

23-انسان خردمند -یووال نوح هراری - نیک گرگین

24-در جستجوی طبیعت - ادوارد ویلسون - کاوه فیض الهی

25-ژن خودخواه - ریچارد داوکینز - جلال سلطانی

 

26-مفهوم ها و ابزارهای تفکر نقادانه - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی

27-ماهیت ها و کارکرد های تفکر نقادانه و خلاقانه - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی

28-مغالطه های پر کاربرد - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی

29-راهنمای تفکر نقادانه - نیل براون و استیوارت کیلی - کوروش کامیاب

 


سال نود و هفت به نسبت سال نود و شش کمی بیشتر مطالعه کردم.تفاوت خیلی چشمگیر نبود ولی با وجود مشغله هایی که از سال نود و شش بیشتر بودند، نسبتاً نتیجه ی راضی کننده ای بود.

معمولاً سال را با مطالعه ی یک رمان خوب شروع می کنم.سال گذشته هم با رمان خانواده تیبو شروع کردم که

اینجا چیزهایی در موردش نوشته ام.

هر سال چند کتاب برای بازخوانی مجدد در لیستم قرار می دهم که ممکن است به دلایل مختلفی باشد از جمله:

- برای هضم (جذب و شاید دفع) محتوای آن کتاب نیاز به بازخوانی و فکر کردن بیشتری دارم

- احساس کنم محتوای آن کتاب که ممکن است ماهها و سالهای قبل خوانده باشم در برهه حساس کنونی! بیشتر به کارم می آید

- مشغول مطالعه کتابهایی هستم که ممکن است محتوایی مرتبط با کتابهای قبلی داشته باشند و برای فهم به نسبت بهترشان سراغ کتابهای قبلی برای بازخوانی می روم

- و چند دلیل دیگر!(از جمله علاقه ام به آن کتاب یا نویسنده اش)

 

به هر حال لیست کتابهای سال نود و هفت که برای اولین بار مطالعه کردم یا بازخوانی کردم اینها هستند(سی کتاب و حدود ده هزار و پانصد صفحه):

1-خانواده تیبو - روژه مارتین دوگار - ابوالحسن نجفی

2-مائده های زمینی و مائده های تازه -آندره ژید - هر دو ترجمه از مهستی بحرینی

3-زوربای یونانی - نی کازانتزاکیس - محمد قاضی

4-بانو با سگ ملوس - آنتوان چخوف - غلامحسین نوشین

 

5-تاملات - مار آرلیوس - عرفان ثابتی

6-جستار هایی در باب عشق - آلن دوباتن - گلی امامی

7-پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند - آلن دوباتن- گلی امامی

8-هنر سیر و سفر - آلن دوباتن - گلی امامی

 

9-سیری در نظریه پیچیدگی - ملانی میچل - رضا امیر رحیمی

10-نظریه سیستم های پیچیده - شروین وکیلی

11-مقدمه ای بر سیستم های پیچیده - محمد رضا شعبانعلی

 

12-راهنمای شاخص های اقتصادی - حمید رضا ارباب

13-اقتصاد برای همه(اقتصاد کلان) - علی سرزعیم

14-بینش اقتصادی برای همه(اقتصاد خرد) - علی سر زعیم

 

15-قدرت عادت - چار دوهیک - المیرا محمدی

16-جذبه راز تاثیر گذاری - کرت دبلیو مورتنسن - منصوره سادات بیطرف

 

17-چرخ زندگی- الیزابت کوبلر راس - فرناز فرود

18-هنر درمان - اروین یالوم - سپیده حبیب

19-هنر خوب زندگی کردن - رولف دوبلی - عادل فردوسی پور

20-درباره معنی زندگی - ویل دورانت - شهاب الدین عباسی

21-هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند - دانیل مارتین کلاین - حسین یعقوبی

 

22-انسان خداگونه - یووال نوح هراری - زهرا عالی

23-انسان خردمند -یووال نوح هراری - نیک گرگین

24-در جستجوی طبیعت - ادوارد ویلسون - کاوه فیض الهی

25-ژن خودخواه - ریچارد داوکینز - جلال سلطانی

 

26-مفهوم ها و ابزارهای تفکر نقادانه - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی

27-ماهیت ها و کارکرد های تفکر نقادانه و خلاقانه - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی

28-مغالطه های پر کاربرد - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی

29-راهنمای تفکر نقادانه - نیل براون و استیوارت کیلی - کوروش کامیاب

 

30-دوازده نظریه درباره طبیعت بشر - لی استیونسن،دیوید هابرمن،پیتر متیوز رایت- میثم محمد امینی

 


در کتاب "راهنمای تفکر نقادانه" که عنوان دوم آن "پرسیدن سوال های به جا" است، مراحل یازده گانه ای برای ارزیابی و سنجش هر مسئله ای که با آن مواجهه می شویم و ارزش ارزیابی دارد، پیشنهاد شده است.

یکی از مراحل، ارزیابی شواهد است.یکی از انواع شواهدی که برای پشتیبانی از ادعایی که مطرح شده ممکن است ارائه شده باشد تحقیقات علمی است.

تحقیقات علمی، به عنوان یکی از شواهد محکم و ارزشمند مطرح هستند و جایگاهشان از بسیاری از شواهد دیگر بالاتر است اما تا جایی که من دیده ام و با توجه به جایگاه علم و روش علمی در ذهنمان، معمولاً تحقیقات علمی را بدون ارزیابی های دقیق به عنوان فکت های درست می پذیریم و به سادگی و بدون سختگیری از کنارشان عبور می کنیم.(البته همانطور که می دانید بسیاری از ما نه تنها در مورد تحقیقات علمی بلکه در مورد اکثر ادعاها و نتیجه گیری هایی که میبینیم و می شنویم چندان ارزیابی محکمی نداریم و دروازه ی ورودی ذهنمان به پهنای یک اتوبان چند بانده است که باجه های عوارضش را جمع کرده ایم!)

نویسندگان این کتاب، ام.نیل براون و استیوارت ام.کیلی، که سابقه ی طولانی ای در تدریس تفکر نقادانه داشته اند(و فکر می کنم در کنار عوامل دیگر، به پشتوانه ی همین سابقه ی تدریس توانسته اند مفاهیم تفکر نقادانه را به زبانی ساده و قابل فهم با مثال های متعدد و با حفظ یکپارچگی مفاهیم ،در قالب این کتاب ارائه کنند)، نه سوال را پیشنهاد می کنند که در ارزیابی یک تحقیق علمی باید از خودمان بپرسیم. طبیعتاً این نه سوال، همه ی سوالات ارزیابانه ای نیستند که می شود پرسید ولی به نظرم از مهمترین سوالات هستند.

این نه سوال را با تغییراتی اندک در جمله بندی ها و ترکیب برخی توضیحات کتاب از بخش های دیگر آن، نقل می کنم:

 

1-این تحقیق و گزارش آن چه کیفیتی دارد؟

کیفیت تحقیقات علمی ممکن است خیلی با هم فرق داشته باشد، برای همین باید به برخی تحقیقات بیش از بقیه اعتماد کنیم.تحقیقی داریم که خوب انجام شده و تحقیقی هم داریم که خوب انجام نشده، و ما باید به اولی بیشتر از دومی اعتماد کنیم. از آنجا که روند تحقیقات علمی خیلی پیچیده است و عوامل خارجی بسیار زیادی روی آن تاثیر می گذارند، حتی کسانی که در کارهای تحقیقاتی به خوبی آموزش دیده اند گاهی اوقات تحقیقاتی انجام می دهندکه نقایص مهمی دارند. انتشار در ژورنال های علمی هم تضمین نمی کند که فلان تحقیق علمی نقاط ضعف بزرگی نداشته باشد.

قابل اعتماد ترین گزارش ها معمولاً آنهایی هستند که در ژورنال های با ارزیابی تخصصی منتشر می شوند، یعنی ژورنال هایی که تحقیقی را نمی پذیرند مگر اینکه عده ای از کارشناسان آن رشته قبلاً آن تحقیق را ارزیابی کرده باشند. معمولاً(ولی نه همیشه) هر چه منبع گزارش وجهه و اعتبار علمی بیشتری داشته باشد، آن تحقیق بهتر طرح ریزی شده است. بنابراین، سعی کنیم درباره ی وجهه و اعتبار منبع گزارش های علمی تا می توانیم اطلاعات کسب کنیم.

 

2-به غیر از کیفیت منبع گزارش، آیا سر نخ های دیگری در گزارش هستند که حاکی از خوب انجام گرفتن تحقیق باشند؟

مثلاً آیا در این گزارش مزیت یا مزیت های خاص این تحقیق شرح داده شده است؟

 

3-آیا محققان دیگری هم نتایج این تحقیق را تائید کرده اند؟

آیا تحقیقات دیگری هم هستند که به همین نتایج رسیده باشند؟

نتایج تحقیقات علمی خیلی وقتها یکدیگر را نقض می کنند، از این رو تحقیقات علمی منفردی که بدون در نظر گرفتن مجموعه ی تحقیقاتی که درباره ی موضوعی صورت گرفته عرضه می شوند، اغلب نتایج گمراه کننده ای به دست می دهند. نتایج تحقیقاتی که بیش از همه شایسته ی توجه اند آنهایی هستند که بیش از یک محقق یا یک گروه از محققان به آنها رسیده باشند.

به عنوان مثال، قبول داشتن رابطه ی بین دو چیز، مثلاً سیگار کشیدن و ابتلا به سرطان، وقتی معقول است که تحقیقاتی با طرح ریزی مناسب وجود آن رابطه را به دفعات متعدد و بدون استثنا تائید کرده باشد. فقط در این صورت می توان وجود آن رابطه را، دست کم تا زمانی که مخالفان بتوانند شواهد متقاعدکننده تری له دیدگاهشان عرضه کنند، قبول داشت.

 

4-آیا در گزارش این تحقیق، تحقیقات مرتبطی که نتایج متضادی دارند از قلم نیافتاده است؟

در واقع می خواهیم بدانیم که نویسنده یا گوینده در انتخاب این تحقیقات تا چه حد گزینشی عمل کرده است. آیا این محقق فقط آن تحقیقاتی را که موید نظرش بوده اند انتخاب نکرده است؟

 

5-آیا حواسمان هست که "نتایج تحقیق" را از  "تفسیر نتایج تحقیق" تفکیک کنیم؟

نتایج تحقیقات علمی "نتایج یا مدعای" محقق را اثبات نمی کنند، بلکه در بهترین حالت موید آنها هستند. نتایج تحقیقات خودشان چیزی به ما نمی گویند! محققان باید همیشه معنی نتایج تحقیقاتشان را تفسیر کنند، و نتیجه ی هر تحقیقی را می توان به چند طریق تفسیر کرد. بنابراین ادعاهای محققان را نباید "حقایق" اثبات شده تلقی کنیم. پس هر وقت با اظهاراتی مثل "نتایج تحقیقات نشان می دهد." برخورد می کنیم، باید آنها را به این صورت ترجمه کنیم: "تفسیر محققان از نتایج تحقیقاتشان چنین است که نشان می دهد.".

 

6-آیا کسی دلیلی برای تحریف نتایج این تحقیق داشته است؟

در واقع باید مراقب موقعیت های باشیم که محققان نیاز دارند به نتایج خاصی برسند!

محققان هم مانند همه ی ما انسانها دارای چشم داشت ها، نگرش ها، باورهای اخلاقی، خطاها، و نیاز هایی هستند که روی سوال هایی که می پرسند،نحوه انجام تحقیقاتشان، و تفسیر نتایج تحقیقاتشان اثر می گذارد. مثلاً اگر شما محققی باشید که دارید از موسسه شکر آمریکا کمک هزینه تحقیقات دریافت می کنید، آن وقت برایتان خیلی دشوار است که "کشف کنید" نوجوانان بیش از حد شکر مصرف می کنند.

البته یکی از نقاط قوت اصلی تحقیقات علمی این است که در آن سعی می شود روند تحقیقات و نتایج آن علناً در دسترس همگان قرار گیرد تا دیگران بتوانند درباره ی محسنات آن تحقیق داوری نمایند و سپس سعی کنند با تکرار آن تحقیق به نتایج مشابهی برسند.

 

7-آیا شرایطی که این تحقیق تحت آنها صورت گرفته مصنوعی نیستند؟

تحقیقات علمی بر حسب اینکه در آنها چقدر از شرایط مصنوعی استفاده شده باشد با هم تفاوت دارند. بیشتر وقتها، کنترل شرایط ایجاب می کند که تحقیق علمی تا حدودی خاصیت "واقعی بودن" خود را از دست بدهد. اما هر چه تحقیق مصنوعی تر باشد، تعمیم نتایج آن به جهان خارج دشوارتر خواهد بود(بخصوص در مورد تحیقیقات با موضوع بررسی رفتارهایپیچیده اجتماعی).

مثلاً دانشمندان علوم اجتماعی آدم ها را در اتاقی که کامپیوتری در آن هست می نشانند تا "بازی" هایی بکنند که روند استدلال و استنتاج ذهنی آنان را محک بزنند و بفهمند که چرا آدمها وقتی با موقعیت های متفاوتی مواجهه می شوند تصمیم های خاصی می گیرند. اما سوالی که مطرح است این است که آیا با نشستن جلوی کامپیوتر و فکر کردن و تصمیم گرفتن درباره ی موقعیت های فرضی و خیالی برای اینکه آگاهی بیشتری در مورد نحوه ی تصمیم گرفتن آدم ها هنگام روبرو شدن با مشکلات واقعی به ما بدهد بیش از حد مصنوعی نیست؟

 

8-با توجه به نمونه ای که تحقیق روی آن صورت گرفته، نتایج این تحقیق را تا چه حد می توان تعمیم داد؟

تعمیم عبارت است از ادعایی کلی درباره ی رخدادی. مثلاً این ادعا که " این دارو در درمان سرطان بیمارانی که این تحقیق روی آنها صورت گرفته موثر بوده است" تعمیم نیست، ولی این ادعا که " این دارو سرطان را درمان می کند" تعمیم است.

توانایی تعمیم دادن بر اساس نتایج تحقیق بستگی دارد به 1-تعداد اعضای نمونه 2-گوناگونی یا تنوع نمونه 3-میزان تصادفی انتخاب شدن نمونه ها

 

9- گزارش تحقیق را از منبع دست اول دریافت کرده ایم یا منابع دست دوم؟

نویسنده ها یا گوینده ها معمولاً ادعاهای مبتنی بر تحقیقات علمی را تحریف یا ساده می کنند.پس ممکن است بین آن ادعایی که در تحقیق اصلی مورد توجه بوده ، با استفاده ای که فلان نویسنده یا گوینده به منظور تائید عقاید خودش از آن شواهد استفاده کرده است، تفاوت عمده ای وجود داشته باشد.به عنوان مثال، چه بسا محققی در گزارشی که از تحقیق خودش داده، ادعاهای خودش را به دقت مشروط به تحقق شروطی کرده باشد اما دیگران ادعاهای او را بدون توجه به آن شرط و شروط به کار ببرند.

 

این کتاب به همت انتشارات مینوی خرد و با ترجمه ی کوروش کامیاب در بازار کتاب کشور عرضه شده است.

 

مطالب مرتبط با این نوشته:

نبود تفکر نقادانه، یکی از آفتهای جامعه توسعه نیافته ما

پرسش و پاسخ هایی پیرامون تفکر نقادانه

 


به تازگی مطالعه کتاب "هنر ظریف بی خیالی" نوشته ی مارک منسون را تمام کرده ام.

این کتاب از کانال های مختلفی بهم معرفی شده بود و منتظر خواندن یک کتاب در سطح استاندارد(و بالاتر) بودم اما راستش را بخواهید محتوای کتاب اصلاً با انتظارات من همخوانی نداشت.

این مسئله را کاملاً می پذیرم که ممکن است مشکل، از انتظارات من باشد.

فکر می کنم کلِ محتوای کتاب را می شود در این اصلِ مهم (و البته پیش پا افتاده) خلاصه کرد که : به چیزهای مهم و دارای اولویت بالاتر در زندگی مان اهمیت بدهیم و به مسائل کمتر با اهمیت، و دارای اولویت پائین تر در زندگی مان، اهمیت ندهیم یا کمتر اهمیت بدهیم.

این اصل و مفهوم را می توان در درازای تاریخ مکتوب بشر و از زبان افراد و نویسندگان مختلفی ردیابی کرد. این حرفم به این معنا نیست که بخواهم از اهمیت این اصل بکاهم ولی این همه در بوق و کرنا کردن یک کتاب(حداقل چیزهایی که من شنیده یا دیده ام) که فقط می خواهد همین را بگوید، برای من نا امید کننده بود.

کمی هم در مورد محتوای کتاب بگویم:

اگر بخواهم اول از تیتر زدن فصول شروع کنم، باید عرض کنم که به نظرم تیتر های جناب منسون، من را یاد تیتر زدن های صفحه اول رومه های زرد می اندازد. تیتر هایی مثل "تلاش نکنید" یا "شما در مورد همه چیز اشتباه می کنید" یا "خود را بکشید" که نویسنده مانور زیادی هم روی آنها داده است.

اما نکته قابل تامل در مورد این تیتر ها این است که محتوای زیر این تیتر ها، معمولاً(و نه همیشه) با مفهوم تیتر زده شده، در تناقض است و حتی برخی جاها می توانید موارد مختلفی از متناقض گویی را در خودِ متن هم پیدا کنید.

 

فکر می کنم نویسنده در بخش های مختلفی از کتاب، مشغول نقد کردنِ "تفکر مثبت اندیشانه ی رایج و بازاری" است(که به نظرم، به حق، مشغول این کار است و اتفاقاً از این بخش های کتاب بیشتر لذت بردم)، اما به نظرم رسید که خودِ منسون هم در جاهای مختلفی از نحوه بیان و سبک و سیاق همین تفکر استفاده کرده است(بخصوص در تهییج کردن های توخالی).یاد آن جمله ی نیچه بخیر که می گفت(نقل به مضمون): وقتی به جنگ سیاهی می روی و به مدت طولانی به آن خیره می شوی مراقب باش،چون سیاهی هم به تو خیره می شود.

 

در کل به نظرم رسید که منسون، آن اصل بالا را گرفته و شروع به باد کردن متن کرده است ولی انصافاً با هنر و ظرافت خاصی این کار را انجام داده است.

فکر می کنم نویسنده این کتاب، کمی استراتژی می دانسته و در مورد اولویت بندی مطالعه کرده، کمی از فلسفه اگزیستانسیال قرض گرفته(بحث هایی مثل: آزادی و مسئولیت-مرگ-مستثنی بودن)، مقداری عرفان شرقی چاشنی کار کرده،کمی روانشناسی شناختی خوانده،  قسمتی از اغراق و تحکم مثبت اندیشان بازاری را وام گرفته، و با چاشنی برخی تجربیات شخصی اش، همه اینها را مخلوط کرده و داخل قابلمه ای آب پزشان کرده و حاصل، محتوای این کتاب شده است و برای تاثیر بر مشتریان رستوران، اسم خاصی تحت عنوان "هنر ظریف بی خیالی" را در منو، برایش در نظر گرفته است.در پایان، مانند اکثر اسم های عجیب و غریب در منو ها، مجبور شده کمی از محتویات غذا را هم زیر نام اصلی اضافه کند.

 

آیا این صحبت هایم به این معنی است که این کتاب، کتاب خیلی بدی است؟ قطعاً نه.

تنها چیزی که می توانم بگویم این است که فکر می کنم این کتاب کمی سطحی نوشته شده و یکپارچگی یک کتاب اصل و نسب دار را ندارد.

منظورم از اینکه سطحی نوشته شده این نیست که موضوعات کتاب سطحی هستند(بعید می دانم کسی پیدا شود که به این مسائل اساسی و بنیادی انسان، صفت سطحی بدهد) بلکه منظورم این است که نحوه پرداختن نویسنده به این موضوعات، سطحی است.

بگذریم.به هر حال ممکن است منسون اهداف و محدودیت های مختلفی برای این کتابش در نظر داشته است.

 

کتاب هنر ظریف بی خیالی، ویژگی های مثبتی هم دارد به نظرم. از جمله اینکه از شیوه نوشتنِ خودمانی استفاده کرده و ساده و صمیمی نوشته است.

برخی موضوعات را سعی کرده به صورتی مطرح کند که کاربردی باشند و خواننده بتواند برای عملی کردنشان برنامه بریزد.

و البته اینکه در جاهای مختلفی از کتاب، موضوعاتی را مطرح می کند یا نقل می کند (که بعضی وقتها ارتباط معناداری با عنوان و هدف آن فصل ندارند) که به نظرم آموزنده هستند و ارزش خواندن دارند.

 

در پایان چند جمله از کتاب را که برای من مفید بودند نقل می کنم:

- با اهمیت ندادن به داشتن احساس بد، از چرخه ی بازخورد جهنمی خارج می شوید. به خودتان می گویید: حال من خیلی خراب است، اما چه اهمیتی دارد؟ . و آنوقت انگار فرشته ها روی شما گرد بی اهمیتی پاشیده باشند، دیگر برای داشتن حس بد، از خودتان متنفر نمی شوید.

 

-یک اشکال که در همه ی آموزه های "چگونه خوشحال باشیم" وجود دارد این است که: تمایل به داشتن تجربه های مثبت بیشتر، به خودی خود، یک تجربه ی منفی است و از طرف دیگر، پذیرش تجربه های منفی، به خودی خود، یک تجربه ی مثبت است.

 

- شما نمی توانید حضوری مهم و حیاتی برای عده ای از افراد داشته باشید، بدون اینکه در زندگی بعضی دیگر کاملاً بیهوده و اضافی باشید.

 

- معتقدم که امروز ما با یک اپیدمی روانی مواجه شده ایم، که در آن مردم دیگر نمی فهمند که گاهی خوب است بعضی چیزها خراب شود.(مخصوص بیماران کمال طلبی مثل من!)

 

- خوشبختی از حل کردن مشکلات نشات می گیرد. کلید واژه ی ما در اینجا "حل کردن" است. اگر شما از مشکلات اجتناب می کنید یا حس می کنید که هیچ مشکلی ندارید، خودتان را بدبخت می کنید. اگر حس می کنید که مشکلاتی دارید که از عهده ی حل کردن آنها بر نمی آیید باز هم خودتان را بدبخت می کنید. راز مسئله، حل کردن مشکلات است نه نداشتن مشکل.

 

- بین مقصر دانستن کسی برای وضعیت شما، و مسئولیت واقعی آن فرد برای وضعیت شما، تفاوت وجود دارد.

 

- ایمو فیلیپس،کمدین معروف می گوید: من قبلاً فکر می کردم که مغز انسان، شگفت انگیز ترین عضو بدن است. اما بعداً متوجه شدم که چه عضوی این موضوع را به من گفته است.

 

-اگرکسی در کاری از شما بهتر عمل می کند، احتمالاً علت آن این است که او بیشتر از شما شکست خورده است.

 

- عمل کردن، تنها اثر انگیزه نیست، بلکه علت آن نیز هست.

 

پی نوشت یک: من این کتاب را با ترجمه ی انتشارات کلید آموزش خواندم و به نظرم ترجمه خوب و روانی آمد.

پی نوشت دو: این مطلب بیشتر از جنس نق زدن به منسون بود! و آنرا برای یکی از دوستانم نوشتم ولی گفتم شاید بد نباشد اینجا هم منتشرش کنم. اگر قصد خواندن این کتاب را دارید لطفاً خودتان در موردش تصمیم بگیرید و بعداً یقه ی بنده را نگیرید:)

 


عقل سلیم و حس طنز یک چیز هستند با دو سرعت متفاوت. حس طنز، عقل سلیمی است که می رقصد.

ویلیام جیمز

پی نوشت:آدم های خشکِ زیادی در زندگی ام دیده ام که بعد از مدتی، خشکی شان به مغزشان هم سرایت پیدا کرده و خشکیده است.

و از طرفی،تقریباً مطمئنم که منظور ویلیام جیمز از حس طنز، مسخرگی و لودگی نبوده است.

 


در روستایی دور افتاده، مدتی بود که درمانگاه کوچکی راه اندازی شده بود که اهالی روستا را از مراجعه به شهر و تحمل هزینه ها و مشقات سفرهای درمانی بی نیاز کند یا حداقل، تا جای ممکن کم کند.

به دلیل کمبود امکانات! و اعتبارات، دکتر جوانی را به عنوان تنها دکتر درمانگاه در نظر گرفته بودند که تا جای ممکن، اکثر کارهای درمانی(از تشخیص و تجویز گرفته تا جراحی های ساده) را خودش انجام دهد. دکتر که انگیزه زیادی برای خدمت داشت، با اینکه زحمت زیادی در دانشکده پزشکی کشیده بود و به عنوان یک پزشک عمومی مورد تائید اساتیدش بود، جهت محکم کاری و البته در راستای تامین هر چه بهتر هدف ماموریتش-یعنی بی نیاز کردن اهالی از مراجعات درمانی به شهر های اطراف- حجم بزرگی از کتابهای ریز و درشت پزشکی(از جمله تشریح و توصیف بیماری های مختلف و روش های درمان آنها) را با خودش به اقامتگاه روستایی اش آورده بود.

می خواست به دانش عمیق تری از بیماری های مختلف و درمانشان دست پیدا کند بنابراین برنامه ریزی کرده بود که هر هفته روی یک بیماری متمرکز شود و تا جایی که می تواند اطلاعاتش را در مورد آن بیماری افزایش دهد.

کتاب های مربوط به آن بیماری را می خواند و مقالات پزشکی مرتبط را هم بررسی می کرد.

به خاطر تازه تاسیس بودن درمانگاه و شکل نگرفتن اعتماد اهالی روستا به این درمانگاه جدید و دکترش، سر دکتر خلوت بود و با فراغت بال و جدیت زیادی، مشغول پیاده کردن برنامه مطالعاتی اش برای رشد و تعمیق دانشش از بیماری ها بود.

 

دکتر برای آشنایی بیشتر با روستا و اهالی آن، هر از گاهی چرخی در روستا می زد و به صورت ریز و زیر پوستی! به تبلیغ خودش و درمانگاهش می پرداخت.

اگر در صحبت هایش با اهالی، بحث به دانش و تخصصش می کشید، با توجه به اینکه بیشتر وقتش در آن هفته به مطالعه یک بیماری گذشته بود، توضیح و تشریح جانانه ای از آن ارائه می داد که بیشتر اهالی روستا چیزی از آن نمی فهمیدند ولی با توجه به استفاده دکتر از کلمات و واژه های تخصصی در توضیحاتش، تحت تاثیر قرار می گرفتند! و کم کم مسیر اعتماد به دکتر و درمانگاهش داشت تسهیل میشد(در واقع دکتر مشغولِ نوعی از بازاریابی محتوا بود;) ).

 

مدتی گذشت و اولین بیمار از راه رسید.

جناب دکتر که از دیدن اولین بیمارش بسیار ذق زده شده بود، یک ساعتی را به گپ و گفت و در نهایت گرفتن شرح حالِ بیمار اختصاص داد.

بیمار، که پیرمردی کشاورز از اهالی روستا بود،از دردی عجیب در ناحیه شکمش شکایت داشت که مدتی بود امانش را بریده بود. گاهی تسکین پیدا می کرد و گاهی دردش تشدید می شد.گاهی درد به جاهای دیگری سرایت پیدا می کرد و حتی چند باری هم همراه درد ناحیه شکمش، سر درد دردناکی هم گرفته بود.(ظاهراً هر چه چای-نبات هم مصرف کرده بود جواب نگرفته بود!)

 

دکتر که در هفته گذشته روی بیماری زخم معده متمرکز شده بود، هر چه بیشتر به صحبت های پیرمرد گوش میداد بیشتر مطمئن میشد که مشکل پیرمرد زخم معده است.

مثل روز برایش روشن بود که بیماری را درست تشخیص داده است.همه ی علائم و دردها حکایت از زخم معده داشتند.

برای اطمینان بیشتر، چند سوال دیگر از هم از بیمار پرسید تا یقینش از تشخیصش بیشتر شود.

کار تمام بود. دکتر که نحوه درمان زخم معده را از بر بود، به سرعت به داروخانه ی کوچکش رفت و داروهای شفا دهنده اش را به پیرمرد داد و همراه آن یکسری توصیه ی غذایی هم برایش نوشت و در آخر،به سبک دکترهای پیشکسوتی که در دوره های کارآموزی اش دیده بود، از بیمار خواست که در مدت درمان عصبی نشود و سعی کند در همه حال آرامشش را حفظ کند.

 

از مراجعه ی پیرمرد ده روز نگذشته بود که دوباره سراغ دکتر آمد.

به دکتر گفت که چند روزی حالش بهتر شده ولی از سه چهار روز پیش، درد هایش خیلی بیشتر شده است و دارد تحملش را از دست می دهد.

با توضیحاتیکه پیرمرد داد، دکتر جوان متوجه شد که احتمالاً تشخیصش اشتباه بوده است و تسکین موقتی درد هم شاید ناشی از مسکن هایی بوده که همراه سایر داروها تجویز کرده است اما به روی خودش نیاورد.

 

وضعیت جدید بیمار نشان می داد که مشکل از آپاندیسش است، که اتفاقاً همین هفته ی پیش کلی در موردش مطالعه کرده بود.

محکم کاری های همیشگی اش را برای تشخیص درست انجام داد و پیرمرد را قانع کرد که فردا برای عمل برداشتن آپاندیس آماده باشد.

پیرمرد که از توضیحات تخصصی دکتر، قانع! شده بود برای عمل آپاندیسش مراجعه کرد و جراحی به خوبی و خوشی انجام گرفت.

دکتر نفس راحتی کشید و از اینکه چقدر به موقع مطالعاتش در مورد آپاندیس به داد بیمارش رسیده بود احساس بسیار خوبی داشت.

پیرمرد را به خانه اش بردند و دکتر در یک هفته ای که بیمارش مشغول استراحت و بهبود بود چند باری به او سر زد. پیرمرد هنوز شکایت هایی از درد در ناحیه شکمش و گاهاً حالت تهوع داشت ولی به نظر دکتر ، این دردها طبیعی بودند و از مراحل بهبودِ بعد از عمل به حساب می آمدند.

 

بار آخری که دکتر به پیرمرد سر زده بود حالش اصلاً خوب نبود و رنگش به زردی میزد. دکتر کمی به تشخیص اخیرش شک کرده بود، مخصوصاً که در هفته گذشته روی کیسه صفرا مطالعاتی انجام داده بود و بعضی از علائمی که در پیرمرد می دید با علائم سنگ صفرا همخوانی داشت. حتی مشابهت هایی با مشکلات کبدی(مثل سیروز کبدی) هم می دید که به تازگی مشغول تعمیق مطاعاتش در مورد آن بود.

 

مدتی گذشت.یک شب که دکتر مشغول انجام برنامه ی مطالعاتی اش بود زنگ درمانگاه به صدا در آمد.یکی از فرزندان پیرمرد دنبال دکتر آمده بود و می گفت حال پدرش وخیم است.آنطور که از صحیت های پدرشان فهمیده بودند اخیراً در دفعیاتش خون دیده بود و دردهای شکمش غیر قابل تحمل شده است.

دکتر به سرعت خودش را بر بالین بیمارش رساند.ظاهراً نفس های آخرش را می کشید. تنها کاری که از دست دکتر بر آمد این بود که مقداری مسکن برایش تزریق کند که کمتر درد بکشد.

دکتر همانطور که آنجا نشسته بود داشت به علائم مسمومیت های شدید گوارشی که گاهی به مسمویت خونی هم تبدیل می شوند فکر می کرد و اینکه علائم تازه ی بیماری پیرمرد چقدر با آن علائم همخوانی دارند!.

اما افسوس که دیگر دیر شده بود.

دیگر نمیشد آموخته های جدیدش را برای شفای پیرمرد به کار بگیرد.

 


 

پی نوشت: راستش را بخواهید در اینجا چندان با پزشک ها کاری ندارم،آرزو میکنم چنین پزشک هایی پیدا نشوند(می گویند "آرزو" برای نرسیدن است!)، روی صحبتم بیشتر با فعالان کسب و کار است.بخصوص مدیران و مشاوران.

اگر با خطاهای ذهنی آشنا باشید،احتمالاً می توانید حدس بزنید که خطایی که در این نوشته مطرح شد می تواند مصداقی از

"خطای تمرکز بر آخرین اطلاعات در دسترس" باشد، اما تا جایی که من دیده ام و تجربه کرده ام-هم در مورد خودم و هم در مورد بسیاری از افرادی که می شناسم- این خطا را کمتر در مورد آموخته هایمان مد نظر داریم، شاید به این دلیل که آموختن چیزهای جدید و تازه جایگاه مثبت و ویژه ای در ذهنمان دارد.

مطالعه کردن و کلاً هر نوع آموختنی، قطعاً یکی از بهترین موهبت ها و نعمت هایی است که می تواند نصیب هر کسی شود و در این قضیه هیچ شکی نیست(حداقل،من که اینطور فکر می کنم)، ولی این آموخته ها هم مانند هر ورودی دیگری که به مغزمان وارد می شود احتیاج به مدیریت کردن دارد.احتیاج به تحلیل و بررسی دارد.نیاز دارد که ذهن جامع نگری آنرا بسنجد و بسیاری چیزهای دیگر.

توجه نکردن به "تصویر کلی"،ناتوانی یا بی توجهی در تحلیل جامعتر موضوع، شورِ پیاده کردن و نشان دادنِ آموخته های تازه،در نقشِ چکش رفتن و میخ دیدن همه چیز،  خطرشان اگر به اندازه ی نادانی و جهل در مورد آن موضوع نباشد، کمتر نیست.

 

و نصیحت پایانی! : بیائید کمی به پیرمردهای زندگی مان رحم کنیم.

 

برخی مطالب مرتبط با خطاهای شناختی و ذهنی:

خطاهای حافظه و استفاده آنها در تبلیغات

چرا باید در مقابل پیشنهادات رایگان محتاط باشیم

مغالطه قمارباز

مغز ما و نسبیت

نخستین تصمیم، سرنوشت ساز است


"اگر مستراح شما بوی بد می دهد،نمی توانید با توالت خواندن آن کاری کنید که بوی بهتری بدهد. باید تمیزش کنید."

جمی وایت(Jamie Whyte)

توضیح: ظاهراً در جایی که جمی وایت زندگی می کند(لندن)، مد شده است که به جای کلمه ی lavatory به معنای مستراح، از کلمه ی فرانسوی toilet که زیباتر و شیک تر و احتمالاً تمیز تر! است استفاده می کنند.

پی نوشت: وایت(مدرس سابق فلسفه در دانشگاه کمبریج و نویسنده در حوزه تفکر نقادانه و تحلیلی) توضیح می دهد که "شما نمی توانید دنیا را با عرضه ی توصیفی متفاوت یا عوض کردن جای کلمات زیبا و زشت تغییر دهید."

فکر می کنم مصداق های زیادی بتوانیم برای این نوع خود فریبی و دیگر فریبی پیدا کنیم، از استفاده ی افراطی از کلمات گنگِ تخصصی(طبیعتاً منظورم این نیست که این کار همیشه غلط است،گاهی اجتناب ناپذیر است) گرفته تا استفاده ابزاری از برخی کلمات و اصطلاحات برای با سواد یا با کلاس یا با اهمیت یا حرفه ای نشان دادن خودمان(به خودمان یا دیگران) یا موضوعی که در موردش صحبت می کنیم.

ما گاهی با انتخاب و پیدا کردن یک اسم زیبا برای مشکلی که داریم، احساس می کنیم که آن مشکل خود به خود برطرف شده است!

غافل از آنکه احتمالاً فقط

بارِ آن جابجا شده است.(آنهم با استفاده از کلمات)

 

مثلِ بیماری که با فهمیدن اسم بیماری اش احساس می کند که حالش بهتر شده است(که در واقع توهمی مقطعی است و تا در عمل به مراحل درمان نپردازد همچنان بوی بد به مشامش خواهد رسید).

شما هم مثل من، چنین خود فریبی هایی داشته اید؟

 


"زندگی خوب" عنوان کتابی است که به قلم مارک ورنون تالیف شده است.

فکر می کنم عنوان دومی که برای کتاب انتخاب شده،به خوبی گویای محتوای مورد ادعای کتاب است:

"سی گام فلسفی برای کمال بخشیدن به هنر زیستن".

 

این کتاب که با ترجمه پژمان طهرانیان و با همت نشر نو روانه بازار کتاب شده، مدت نسبتاً زیادی است که مهمان میزم شده است.

نمی توانم بگویم که کتاب فوق العاده خوبی است(حداقل برای من)، ولی نمی توانم بگویم که ارزش خواندن هم نداشت.

همانطور که احتمالاً می دانید، چند سالی است که سبک تازه ای از کتاب های خود یاری(از

هنر ظریف بی خیالی منسون بگیرید تا

هنر خوب زندگی کردنِ دوبلی) گوی سبقت را از سایر کتب خودیاری ربوده اند، به نظرم رسید که این کتاب را هم می توان در همان طبقه بندی قرار داد.

 

با وجود اینکه فرمول زندگی خوب و خوش را "برای خودم" تالیف و تدوین کرده ام :) و در حال خوشبخت شدن و تجربه خوشبختی هستم به حول و قوه الهی :) (از به کار بردن بیش از حد :))) عذر می خواهم.اگر لازم نبود استفاده نمی کردم)،ولی نمی دانم چرا سال گذشته با دیدن و تورق این کتاب تصمیم به خریدش گرفتم.شاید برای محکم کاریِ بیشتر بود(.)خودتان به دلخواه،شکلک مورد نظرتان را داخل پرانتز تصور کنید.

و فراموش نکنید که در دلِ هر شوخی ای،جدیتی هم لانه کرده است!(اگر فرمول خواستید در خدمتیم).

بگذریم.

 

به هر حال اگر منتظر کتابی با شرح و بسطِ فلسفه ای که در هر فصل معرفی شده است باشید، احتمالاً ناامیدتان خواهد کرد. به عنوان مثال، در مقایسه با کتاب

"تسلی بخشی های فلسفه" دوباتن-که آن هم شرح و بسطِ مفصلی ندارد- فصول این کتاب بسیار کوتاه تر هستند و اکثراً در حد نه یا ده صفحه سرهم بندی شده اند.شاید مثلِ "هنر خوب زندگی کردن" دوبلی اما با محتوایی از جنسی متفاوت.

اما اگر دنبالِ سر نخ هایی برای مطالعه بیشتر باشید، فکر می کنم سراغ کتاب خوبی رفته اید.

ورنون که در حوزه فیزیک و الهیات درس خوانده و بعداً دکترای فلسفه اش را گرفته، تلاش کرده تا با مطالعه ی آثار متفکرانِ مختلفی از حوزه های گوناگون (مثل هنر،فلسفه، ادبیات،الهیات،روانشناسی و غیره) آموزه هایی که از نظرش، برای زندگی خوب مفید هستند را استخراج کند.

در این کتاب با بخشی از اندیشه های متفکرانی مانندِ اسکار وایلد، مونتنی،یونگ،برتراند راسل،سارتر،تولستوی،پوپر،مارتین بوبر،هانا آرنت و دیگران آشنا می شویم که شاید برای زندگی خوب به کارمان بیایند.

ورنون، اندیشه های این متفکران را در پنچ دسته ی کلی طبقه بندی کرده است:

1-فضیلت های معنوی، شامل هنر،زیبایی،آزادی،معنا،دین و دیدن

2-فضیلت های مصیبت بار، شامل خشم،پول،سوگواری،تعهد،داستان گویی و بی یقینی

3-فضیلت های اجتماعی، شامل معاشرت،توجه به کره زمین،دوستی با همنوع،دوستی با حیوانات،رابطه ی زن و مرد و مدارا با مردم

4-فضیلت های عملگرایانه، شامل شوخ طبعی،موسیقی،س،فرزانگی،شگفتی و کار

5-فضیلت های فردی، شامل بخشایش،قدرشناسی،امید،فردیت،عشق و من

و برای توضیح هر یک از فضیلت ها، سراغ یکی از متفکران رفته است.

 

ورنون، در پایان هر فصل و در راستای کمک به کاربردی کردن هر یک از گام های فلسفیِ سی گانه ی پیشنهادی اش، توضیحات مختصری تحت عنوان "گامی دیگر" بیان کرده است.

شاید بد نباشد جند جمله ای از کتاب را هم نقل کنم که با فضای کتاب بیشتر آشنا شوید:

 

  • زندگی خوب، با زیستن و تامل بر زیستن خویش است که به دست می آید، با تامل بر تجربه ها و اشتباه هاتان، مسرت ها و ترس هاتان.
  • فایده باوری(utilitarianism)، مکتبی است که قبله ی آمالش پاساژها و بازارهای بزرگ خرید است و انش اقتصاددانان. فایده باوری به ما می آموزد که هنگامی به خوشبختی می رسیم که کارهایی انجام دهیم لذتبخش و یا تحسین برانگیز.
  • اخلاق فضیلت مدار چندان کاری ندارد به این که آیا زندگی خوب به شما حس خوشبختی می دهد یا نمی دهد، چرا که می داند حس خوشبختی در زندگی حسی است که می آید و می رود و عملاً برای تشخیص این که آیا زندگی بر وفق مراد است یا خیر، شاخص ضعیفی است.
  • هنرمند کسی است که در پی پاسخ دادن به این پرسش است: این چه گونه حالی است؟ و بیان هنرمندانه زمانی اتفاق می افتد که هنرمند راهی ابداع می کند برای دادن پاسخی دقیق به این پرسش و پروراندن آن چه پیش از این خام بوده است.
  • پیشنهاد بدیع ایلیچ(فیلسوف اتریشی) این بود که در جهان امروز، که جهانِ وفورِ گزینه ها و انتخاب هاست، تنها هنگامی می توانیم به آزادی برسیم که برخی از گزینه ها را کنار بگذاریم.او حامی کناره گیری است و کشف اینکه ما بدون آن گزینه ها هم می توانیم سر کنیم. و مکاشفه ی واقعی برای بشرِ امروز هم در همین نهفته است.
  • بهترین داستانها آنهایی هستند که دیدگاه نویسنده فریاد زده نمی شود،بلکه در دلِ داستان گنجانده می شود.به گفته ی ارنست همینگوی: اگر بنا بود پیامی برسانم، خب تلگراف می زدم.
  • آنکه والاترین فضایل را داراست در بندِ فضیلت نیست، و چنین است که صاحب فضیلت است. آنکه کم مرتبه ترین فضایل را داراست از فضیلت جدایی ندارد، و چنین است که فضیلتی ندارد. اولی هیچگاه عمل نمی کند اما کاری را هم ناکرده نمی گذارد. دومی عمل می کند اما ناکرده ها دارد.(لائوتسه)
  • ویلیام جیمز، برادر هنری جیمزِ رمان نویس و پسر خوانده ی رالف والدو امرسون بود.(!)
  • در کار برای کار، هیچ فضیلتی نیست.(جان استوارت میل)
  • ژاک دریدا معتقد بود که چیزهایی که بخشودنشان آسان است چندان هم نیازی به بخشودن ندارند، در حالی که چیزهایی که ضروری است بخشوده شوند بخشودنشان به نظر ناممکن می رسد.

 


اگر از علاقه مندان کارهای مهران مدیری باشید، احتمالاً در جریان عرضه ی محصول جدیدش-هیولا- از طریق شبکه ی نمایش خانگی هستید.

به عنوان سلیقه ی شخصیِ خودم، می توانم بگویم که اکثر کارهای مدیری را دوست داشته ام(بجز دورهمی و یکی دو کار دیگر) و دنبال کرده ام، بخصوص کارهای مشترکش با قاسم خانی ها را.

هیولا هم از جمله همکاری های مدیری با قاسم خانی است.

تا کنون فکر می کنم هفت یا هشت قسمت از این سریال منتشر شده است. به نظرم موضوع خوبی را برای این کارِ طنز انتخاب کرده اند. به عنوان یک بیننده، به نظرم بجز استثنائاتی، محتوای خوبی از آب درآمده و پیام های مفیدی در دلِ خودش داره و می تونه تلنگری برای همه بیننده هاش داشته باشه.

 

هدفم در این مطلب، پرداختن یه محتوا و اتفاقات سریال هیولا نیست، صرفاً می خواهم به یک نکته که برایم مهم است اشاره کنم.

اگر سریال را دنبال کرده باشید، می دانید که پیام مهم آن این است که همگی ما مردم عادی هم مانندِ ان یقه سفید و مختلسین و غیره! پتانسیل تبدیل شدن به هیولا را داریم(هر چند که در ظاهر و کالبد، لازم به تصور کردن و ترسیدن از هیولا نیست.ظاهر و کالبد همه ما، از جمله آنهایی که در باطن هیولا هستند همان ظاهرِ گونه ی بشر است).یعنی برخلاف تصورِ اکثر ما مردم، که مشغول نقد و بد و بیراه گفتن به مفسدان اقتصادی و امثالهم هستیم و خودمان را پاک و منزه از احتمالِ انجام چنین اعمالی می دانیم، پیام این اثر آن است که دستمان به جایی نرسیده و شرایطش مهیا نشده، و گرنه احتمالاً ما هم کم و بیش عملکردی در همان سبک و سیاق می داشتیم.(شاید لازم به تاکید نباشد که منظورم تبرئه ان و مفسدان یا کم کردن از بار مسئولیتشان نیست)

 

خب، پیام ساده و بدیهی ای به نظر می رسد ولی به هر حال نمایش هنرمندانه آن به نظرم باز هم می تواند مفید و آموزنده باشد و شاید تاثیری هرچند اندک روی نگرش و اعمالمان بگذارد.(امیدوارم توقعی بیش از این از یک سریالِ ایرانی-با لحاظ کردنِ همه شرایط موجود-نداشته باشید).در کل به نظرم تا اینجا که کار بسیار خوب و زیبایی از آب در آمده است.

اما مسئله ای که برای من مهم است این است که مدیری و قاسم خانی می خواهند داستان را چطور به پایان برسانند؟

امیدوارم اینطور به پایان نرسد: آقای شرافت(شخصیت اصلی داستان) برخلاف تصور ما و روند اتفاقات سریال تا اینجای کار، به صورت مخفیانه با نهاد های قضایی و انتظامی در ارتباط است و این مسیری که می رود صرفاً برای نفوذ در شبکه ی فساد در موسسات فرهنگیان(مثلِ موسسه ی خاک پای فرهنگیان:) ) بوده است!

فکر می کنم اگر داستان با چنین سناریویی به پایان برسد، نمی گویم هر چه رشته بودند و امید می رفت پیام مثبت و مفیدی باشد،پنبه می شود ولی حالِ من یکی را که به هم خواهد زد.شما را نمی دانم.

همین!.

پی نوشت یک: برخی از دیالوگ ها و نماد ها و شعار های به کار رفته در سریال به نظرم واقعاً درخشان هستند. اگر فرصتش را دارید خودتان را از دیدن این سریال محروم نکنید.(مثلاً شعار یکی از موسسات این است: پروردگارا ما را در حال خدمت بمیران :)  ).

پی نوشت دو: نوشتن از چیزی که هنوز اتفاق نیافتاده و مدیری و قاسم خانی را برای گناه ناکرده سرزنش کردن کمی برای خودم هم عجیب است!.اخیراً حساسیت زیادی نسبت به پایان دادن به فیلمها پیدا کرده ام.حیفم میاد کار به این خوبی پایان نا مناسبی داشته باشه. البته ممکن است مدیری و قاسم خانی پایان خیلی بهتر و مبتنی بر واقعیتی را در نظر داشته باشند.ان شاالله.

پی نوشت سه: کسی نیست بهم بگه: آخه به تو چه :)

 

پی نوشت چهار: دوستان عزیزم مطمئناً به این مسئله توجه دارید که صحبت من هیچ ربطی به حدس زدن یا پیش بینی پایان سریال هیولا ندارد. حرفم این است که تبرئه کردن ما مردم عادی از لغزش و خطاهای اینچنینی، اگر در معنای ضمنیِ پایان سریال گنجانده شود، برای من حال به هم زن خواهد بود.

ربط صد در صدی ندارد ولی بیربط هم نیست اگر مطلب "

توزیع شدگی خیر و شرّ" را هم نگاهی بیندازید.

 


شاید کمی مایه تعجب باشد که از اولین کتابی که به زبان انگلیسی خوانده ام بنویسم اما حداقل به دو دلیل تصمیم گرفتم در اینجا در موردش بنویسم:

اول اینکه حال خودم  خوب است که بالاخره یک کتاب انگلیسی را از اول تا آخرش! مطالعه کردم و گفتم شما را هم در این حال خوبم شریک کنم.

دوم اینکه فکر می کنم چند تا فایده به حالم داشته است که شاید دانستنشان برای دوستانی که انگلیسی خواندنشان در شرایط مشابه من است مفید باشد.

 

روزی که این کتاب را شروع کردم نهایتاً حدود سه یا چهار هزار کلمه انگلیسی بلد بودم. دستور زبانم افتضاح بود و ترتیب جملات انگلیسی را با جمله (I go to school every day) به خاطر می سپردم :). کمی تلفظ کار کرده بودم و وضع تلفظم بد نبود. مهارتهای چهارگانه ی زبانم، بجز خواندن(که آن هم چندان تعریفی نداشت)، در وضعیت قابل قبولی نبود و نیست.

قبل از این کتاب، برخی متن ها یا قسمتی از بعضی مقالات و تعدادی کتاب داستان(در رده سنی الف:) ) خوانده بودم. اتفاقی که موقع خواندن این متون برایم می افتاد خارج از این چند مورد نبود:

- یکی دو خط اول را می خواندم و وقتی با چندین کلمه که معنایشان را بلد نبودم مواجهه می شدم، متن را ول می کردم.

- بعد از مواجهه با اتفاقات بند قبلی، به خودم میگفتم کمی صبور باش، احتمالاً پاراگراف های بعدی به این سختی و غریبگی نیستند. پاراگراف اول یا دوم را با زور و زحمت ترجمه می کردم و معمولاً حدسم غلط بود و پاراگراف بعدی هم به همان سختی بود!.این بود که باز هم متن را ول می کردم.

- متنی را شروع می کردم و احساس می کردم که چندان سخت هم نیست و سعی می کردم جلو بروم. بعد از یکی دو صفحه و با توجه به مراجعات مکرر به فرهنگ لغت، خسته می شدم و حوصله ی ادامه دادن نداشتم. متن را ول می کردم.

- داستانهای رده سنی الف را می خواندم و جلو می رفتم و کمتر سراغ فرهنگ لغت می رفتم، اما بارها با خودم می گفتم چه فایده! هدف تو که خواندن این خزعبلات نیست.برو سراغ کتابها و حوزه هایی که همیشه می خواستی بخونی!.گاهی با هر بدبختی ای بود ادامه میدادم و گاهی متن را ول می کردم.

- حالت های دیگری هم بود ولی معمولاً به همان "متن را ول می کردم" ختم می شدند.

 

چند ماه پیش، کتاب Sapiens هراری را شروع کردم و مدت زیادی از تمام کردنش نگذشته است. در روزها و هفته های اول ،تقریباً همه ی حالتهای بالا را با هم تجربه می کردم :) ولی تنها تفاوت این بود که با خودم می گفتم یا تمامش می کنی یا برای همیشه زبان خواندن را کنار می گذاری. مسخره تو که نیستیم بابا جان! شبیه این معتادهای بی اراده شده ای که هی ترک می کنن و هی می کشن، آخرشم نمی فهمن پاکن یا معتاد.

به هر حال هر طوری که بود ادامه دادم.فکر می کنم یکی از مواردی که در ادامه دادن خیلی کمک کننده بود، علاقه ام به کتاب سَپیِنس هراری و بحث های مطرح شده در آن بود. وسط های کتاب بودم که

یک ویدیوی تد هم این تجربه ی منو تائید کرد برام.یعنی باید راهی پیدا کنیم که از پروسه ی یادگیری زبان لذت ببریم.مثلاً کتابی که خیلی دوست داریم بخونیم یا فیلم و سریالی که علاقه زیادی داریم.

احساس می کنم بعد از تمام کردن این کتاب این اتفاقات خوب برایم افتاده:

- ترسم از متون انگلیسی ریخته. الان دیگه بخاطر ترس یا بی حوصلگی نیست که متنی رو ول می کنم و فقط اولویت هام هستن که تصمیم می گیرن.

- کمی از کمال طلبی بیمارگونه م در حوزه مهارت زبان انگلیسی فاصله گرفتم و همین باعث شده که راهم برای ادامه هموارتر بشه.

- اعتماد به نفسم برای رفتن سراغِ کتاب هایی که قبلاً ترجمه ی فارسی اونها رو نخوندم بیشتر شده.

- هرجا صحبت از زبان انگلیسی میشه میتونم با بادی در غبغب بگم که انسان خردمندِ پانصد و هفتاد صفحه ای تونو به انگلیسی خوندم :)

- فهمیدم که نیک گرگین، چه ترجمه ی خوبی از این کتاب انجام داده و چقدر سختی کشیده!

- لغات زیادی به دایره واژگانم در انگلیسی اضافه شدن که چرخه ی مثبت یادگیری رو برام بهتر می چرخونن.

- لغات جدید رو توی متن یاد گرفتم که از یادگیری جزیره ای لغات موثرتر و ماندگار تره.

- موارد دیگه ای هم هستن که بعداً اگر خواستین براتون میگم:)

 

تمام کردن این کتاب چند ماهی طول کشید به خاطر مشغله های دیگرم، اما در مجموع پنجاه و نه روز مشغول خواندنش بوده ام. در روز به طور میانگین یک الی یک ساعت و نیم. بخش اول را همراه با فایل صوتی جلو می بردم ولی بعد از بخش اول، بیخیالِ فایل صوتی شدم چون تمرکزم رو از فهمیدن متن می گرفت و می برد روی تلفظ واژگان(آخه من دو تا کار رو با هم نمی تونم هندل کنم!). البته سرعتِ خوانش متن هم در ول کردنش بی تاثیر نبود(با اینکه روی دور کند گوش میدادم و صدای گوینده شبیه غول های ته غارها به گوشم می رسید!).

میانگین سرعت مطالعه ام در نیمه اول کتاب بسیار پائین تر از نیمه دوم بود(بخصوص در چند بخشِ اول، آنقدر کند بود که فکر می کردم یک سال طول می کشد تا کتاب را تمام کنم).

در صفحات اولیه، وسواس عجیبی برای فهمیدن و ترجمه کردن کلمه به کلمه ی متن داشتم و اگر واژه ای را از قلم می انداختم فکر می کردم اتفاق بسیار بدی افتاده است!. اما با اصرار دوستان:) کمی از گیر دادن به کلمات فاصله گرفتم و اگر یک پاراگراف را به خوبی می فهمیدم دیگر سراغ همه ی کلمات نمی رفتم.

 

در پایان امیدوارم به حول و قوه ی الهی، مسیر یادگیری زبانم رو که صرفاً به دلیلِ احساس نیاز برای خواندنِ کتابهای مورد علاقه ام آغاز کرده ام ادامه دهم :)

 


پیش نوشت: تفال های قبلی را می توانید اینجا (

2-

3-

4-

5 ) و فلسفه ی :) این تفال زدن ها  را

اینجا ببینید.

 

درباره ی فضیلتمندان

با حواسِ سست و خفته با تندر و آتش بازیِ آسمانی سخن باید گفت.

اما زیبایی آوایی آرام دارد که تنها در بیدارترینِ روان ها راه می بَرد.

امروز سپرام آرام لرزید و خندید. این سِپَنت-خنده و لرزه یِ زیبایی ست.

امروز زیبایی ام بر شما خنده زد، بر شما اهلِ فضیلت. و صدای اش این سان به من رسید : "آنان مُزد نیز می طلبند! "

شما مزد نیز می طلبید، شما اهلِ فضیلت؟ شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابرِ زمین، و جاودانگی را در برابرِ امروزتان می طلبید؟

و امروز خشمگین اید از من که می آموزانم نه پاداش دهنده ای در کار است و نه مزد دهنده ای؟ و به راستی، این را نیز نمی آموزانم که فضیلت خود پاداشِ خویش است.

 

دردا، غمم این است که کیفر و پاداش را به دروغ در بنیادِ چیزها نهاده اند و اکنون در بنیادِ روان های شما. شما اهلِ فضیلت!

اما کلامم چون پوزه ی گُراز، بنیاد روان هایِ شما را از هم خواهد شکافت. می خواهم مرا شیارگرِتان بنامند.

رازهای نهفتِ تان همه باید آشکار شود. و چون زیر و زبر گشته و درهم شکسته، در آفتاب افتادید، دروغ تان از راستِ تان پدیدار خواهد شد.

زیرا (به ظاهر) این است راستِ شما : شما پاک تر از آنید که به پلیدیِ کلماتِ انتقام، کیفر، پاداش، مکافات آلوده شوید.

به فضیلت خود چنان عشق می ورزید که مادر به فرزند. اما که شنیده است که مادر مزدِ عشقِ خویش را بخواهد؟

فضیلتِ شما همانا عزیزترین چیزِ شماست. تشنگیِ حلقه در شماست : هر حلقه از آن رو می گردد و می کوشد که به خود باز رسد.

هر کارِ فضیلت تان ستاره ای میرنده را ماند که فروغش همچنان در سَیر است و در گشت و گذار. و هرگز کَی از سَیر باز خواهد ایستاد؟

همین سان فروغِ فضیلت تان نیز پس از به انجام رسیدنِ کار هنوز در سیر است. و اگر چه خود مرده باشد و از یاد رفته، پرتو اش باز همچنان زنده است و در گشت و گذار.

 

فضیلت شما خودِ شماست، نه چیزی بیگانه (با شما)، نه پوستی، نه پوششی : این است حقیقتی که از بنیادِ روانِ شما، شما فضیلتمندان، بر می آید!

با این همه، هستند کسانی که فضیلت، ایشان را رنج و شکنجِ زیرِ تازیانه است. و شما نعره ی آنان را بسیار شنیده اید.

و هستند کسانی دیگر که کاهل شدنِ شُرورشان را فضیلت می خوانند. و چون نفرت و رشکِ شان پای خود را (از خستگی) دراز کند، "دادگری"شان جان می گیرد و چشمِ خوابناکش را می مالد.

و هستند دیگرانی که (به غرقاب) فرو کشیده می شوند : اهریمنِ شان آنان را فرو می کشد. اما، هر چه فروتر می روند برقِ چشمان شان و شوق شان به خدای خویش فروزان تر می شود.

وَه که فریاد ایشان نیز به گوشِ شما اهلِ فضیلت رسیده است : "آن چه من نیستم، همان، همان بهرِ من خدای است و فضیلت!"

 

و هستند دیگرانی که سنگین و غِژاغِژکنان فرا می آیند، چون ارابه ای با بارِ سنگ در سراشیب. آنان از شرف و فضیلت بسیار دَم می زنند. آنان شتابگیرِشان را فضیلت می نامند!

و هستند دیگرانی چون ساعتِ روز-کوک  که کوک شان باید کرد. آنگاه به تیک-تاک می افتند و می خواهند مردم تیک-تاک کردن را فضیلت بدانند.

براستی اینان بازیچه ی من اند و هرجا چنین ساعت هایی بیابم دستِ شان می اندازم و کوکِ شان می کنم تا برایم وِرّ و ور کنند.

و دیگرانی به اندک دادگریِ خویش چنان غرّه اند که به نامِ آن بر همه چیز می تازند، چندان که جهان در بیدادشان غرقه است.

وَه که واژه ی فضیلت چه ناخوش از دهانِ شان بر می آید! و آنگاه که می گویند : "من دادگرم" پنداری می گویند: "من دادِ خویش ستانده ام!"

می خواهند با فضیلتِ شان چشمِ دشمنانِ شان را بَرکَنند و خود را بر می کشند تا دیگران را فرو افکنند.

 

و نیز هستند کسانی که در مردابِ شان نشسته اند و از میانِ نیزار می گویند: "فضیلت، همانا خاموش در مرداب نشستن است!"

(و می گویند) "ما کسی را نمی گزیم و از آنانی که بخواهند ما را بگزند، می پرهیزیم. و در هر باب رأیِ ما همان است که ما را آموزانده اند."

و باز هستند کسانی که خوش دارند چهره ای به خود بگیرند و برآنند که فضیلت نوعی چهره گرفتن است.

زانوهاشان همیشه در پیشگاه فضیلت بر زمین است و دستانِ شان در ستایشِ آن بر آسمان، اما دلشان از آن بی خبر.

و باز هستند کسانی که فضیلتی می شمارند گفتنِ این را که "داشتنِ فضیلت واجب است"، اما در تهِ دل تنها بر آنند که پاسبانان واجب اند.

ای بسا کس بلندیِ انسان را نتواند دید و این را که پستیِ او را فراچشم می بیند، فضیلت می شمارد. بدین سان، شورچشمیِ خود را فضیلت نام می دهد.

 

برخی خوش دارند بر پا و افراخته باشند و آن را فضیلت می نامند و برخی دیگر فرو افتاده، که این را نیز فضیلت می نامند.

بدین سان، کمابیش همگان برآنند که ایشان را از فضیلت بهره ای ست. و هیچ کس نیست که خود را ارزیابِ "نیک" و "بد" نداند.

اما زرتشت بهرِ آن نیامده است تا با این دروغ ن و ابلهان همه، بگوید : "شما از فضیلت چه می دانید؟ شما از فضیلت چه می توانید دانست؟"

بل، بهرِ آن آمده است تا شما، دوستانِ من، بیزار شوید از کلام های کهن که از دروغ ن و ابلهان آموخته اید.

تا بیزار شوید از کلماتِ "پاداش"،"مکافات"،"کیفر"،"انتقامِ عادلانه".

تا بیزار شوید از این گفته که : "کردارِ خوب کرداری ست بَری از خودخواهی"

 

هان، دوستانِ من! "خودِ" شما در کردارِ شما چنان باد که مادر در فرزند است : این باد کلامِ شما درباره ی فضیلت.

به راستی، من از شما صد کلام و دلبند ترین بازیچه هایِ فضیلت را ستانده ام و اکنون با من کودکانه پرخاش می کنید.

این کودکان در کرانه یِ دریا گرمِ بازی بودند که موجی آمد و بازیچه هاشان را ربود و ژرفنا بُرد : اکنون گریان اند.

اما همان موج بهرِشان بازیچه هایِ نو خواهد آورد و گوشماهی های رنگینِ نو پیش شان خواهد ریخت.

آنگاه آرام خواهند گرفت. و شما، دوستانِ من، نیز همچون ایشان آرامبخشِ خویش را خواهید یافت و _گوشماهی های رنگینِ نو!

چنین گفت زرتشت.

 


ضرر نمی کنید اگر.

 

* از کسانی که فقط حرف مفت می زنند دوری کنید. از کسانی که اندازه ی حرف های مفتشان بیشتر از حرف های غیر مفت شان است هم همینطور.

حرف مفت یعنی حرفی که باد هواست!. یعنی در رفتار و کردار طرف مقابل اثری از آن نیست. حرف های مفت، اغلب اوقات حرف های زیبا و جذابی هستند. گول نخورید. حرفی ارزشِ شنیده شدن دارد که گوینده ی آن، آنرا زندگی کرده باشد. وقتی هماهنگی و انطباقی بین زندگی و اعمال و رفتار و دستاوردهای(منظورم از دستاورد،فقط موفقیت نیست.شکست ها هم نوعی دستاورد هستند) گوینده با حرف هایش وجود نداشت، بدانید حرف او، حرف مفت است. بترسید از اینکه حرف های مفت دیگران، همینطوری مفت مفت وارد مغزتان شود و انبار شود. یا بدتر از آن وارد مغزتان شود و فکر کنید که حرف مفت نیست و اثری بر تصمیمات و پردازش های ذهنی شما بگذارد.

حرف مفت کنتور ندارد. همه جا ریخته و همه جا هست. اگر بگذارید ذهنتان به انباری از حرف های مفت دیگران تبدیل شود بعد از چند سال می بینید که مغزتان مفت هم نمی ارزد. بترسید از حرف مفت. بترسید از اینکه نتوانید فیلتری برای ورود حرف های مفت به مغزتان تعبیه کنید. بترسید.

 

* از کسانی که

نمودشان بسیار بیشتر از بودشان است دوری کنید که جز گمراهی و سردرگمی حاصلی برایتان ندارند.شما ممکن است نمودشان را واقعی فرض کنید و با این فرض غلط، ادله ای در تحقق این نمود بچینید و در زمره ی گمراهان قرار بگیرید!

 

* از کسانی که اصلی ترین انگیزاننده ی زندگی شان و مهمترین دلیل پیگیری اهدافشان، التیام یک عقده ی عمیق است دوری کنید. اینها مثل سم هستند برای زندگی تان. سمی که دیر اثر می کند ولی بالاخره اثر می کند.بترسید از سمی که دیر اثر می کند!

نمونه ای که شاید زیاد دیده باشید برخی از کارآفرینانی هستند که افسار هدایتشان را عقده ای عمیق یا اثبات افراط گونه و مریض گونه ی خودشان در دست دارد. خودِ مریض گونه شان در مرکزِ همه ی اهداف و اعمال و سکنات شان است.

زخم خوردن و عقده داشتن، ممکن است در مقاطعی برای همه ی ما پیش بیاید اما، مسئله ی مهم، دوره ی دوام این زخم به عنوان انگیزاننده ی محوری در زندگی مان است. زخم ها و عقده ها ممکن است در بدو ورودشان، حاشیه ای در کنار متنِ انگیزاننده ها باشند ولی اگر بیش از حد بمانند دیگر حاشیه نخواهند بود و تبدیل به متنی محوری خواهند شد.

 

* از کسانی که شعور و منطق شان از جلبک هم کمتر است ولی لباس عقل و منطق و علم بر تن حرف ها و ادعا هایشان می کنند دوری کنید. اینها همان کسانی هستند که کلاغ را رنگ می کنند و به جای قناری و حتی بلبل به شما قالب می کنند. از کسی که با پوشیدن روپوش سفید، توهم دکتر بودن می زند دوری کنید و سعی نکنید با منطق و استدلال بر شعورش اثر بگذارید چون بجز فرسایش ذهنی و حرام کردن انرژی مغزتان، چیزی به دست نمی آورید.

 

* از کسانی که در حضورشان حس بدی را تجربه می کنید دوری کنید.کسانی که انرژی منفی از آنها دریافت می کنید حتی اگر حرف های زیبا و امید بخش و در ظاهر انرژی بخش، از آنها می شنوید. اینها مثل کافور عمل می کنند. خوش رایحه و خوش رنگ و لعابند و فکر می کنید طبع گرمی دارند ولی وقتی متوجه اثر کردنِ سردی شان می شوید که دیگر دیر شده است.

 

* از حسودان و حریصان و بخیلان دوری کنید.حسد و حرص و بخل احتمالاً در نهاد بیشترِ انسانها هست اما در برخی بیشتر و ماندگار تر است. سعی نکنید درکشان کنید و ژست های انسان دوستانه بگیرید. لازم نیست کاری بکنید. فقط دوری کنید. نشست و برخاست با اینها جز سوهان کشیدن بر روح و روان تان حاصلی نخواهد داشت. سوهانی با دانه های ریز ولی با زخم هایی چرکین و دردناک.

 

* از کسانی که نمی توانند با خودشان خلوت کنند و برای مدتی طولانی تنها بمانند دوری کنید. اینها هر نمود و نمایشی که داشته باشند باز هم پوچ و پوشالی و توخالی اند. از همجواری و نزدیکی با اینان هیچ چیز ارزشمندی نخواهید یافت.

 

* از کسانی که فکر می کنند دنیا همانی است که آنها می گویند و غیر از آن نیست، خیلی زیاد دوری کنید.

 

 

و به صوت مختصر و مفید، اگر مجبور نیستید، تا می توانید از مردم(به عنوان منبعی غنی از تمام این چیزها و چیزهای دیگر!) دوری کنید.از نزدیکی زیاد با مردم بترسید. و به این ترس تان بها بدهید. درست است که باید با ترس هایمان مواجهه شویم اما این ترس قرار است ترسی آگاهانه و انتخابی باشد. از بها دادن به این ترس ضرر نخواهید کرد.

 

پی نوشت یک: لطف می کنید اگر فرض کنید که این حرفها را وقتی که در خیابانی شلوغ داشتید دنبال کارهایتان می رفتید از یک رهگذر که دارد بلند بلند با خودش حرف میزند شنیده اید.

پی نوشت دو: امیدوارم با خواندن این موعظه ها، یادِ متون مقدس و مانیفست های برخی مکاتب نیفتاده باشید که اگر یادشان افتاده باشید گناهش گردن خودتان است!

پی نوشت سه: الان وقتش نیست ولی شاید بعداً دو مورد دیگر به این متن اضافه کردم و اسمش را ده فرمان سامان گذاشتم :)

 


- تفاوت ها در کجاست؟ چرا برخی کشورها و ملت ها در چنان وضعیت اسفناکی هستند که هیچ امیدی به بهبود اوضاع و شرایط شان نیست و روز به روز در جهالت و فقر بیشتری فرو می روند ولی برخی کشورها و ملت های دیگر کاملاً برعکس مسیر آنها در حرکتند؟

 

- چه عواملی روی این تفاوت فاحش تاثیرگذار هستند؟

 

- تاریخ جهان در مورد فقر و غنا ی ملت ها چه چیزی برای گفتن به ما دارد؟

 

- نقش حکومت ها و ملت ها چگونه بر این روند تاثیر می گذارد؟

 

- برای ما که در ایران زندگی می کنیم و با توجه به وضعیت و شرایطی که داریم، چه چیزهایی از تجربه ی سایر ملت ها می تواند مفید باشد؟

 

- آیا تحلیل وضعیتِ فقر یا غنای ملت های مختلف می تواند در گرفتن تصمیمات بهتر برای ما کمک کننده باشد؟

 

- در بین نظریه های مختلف و تجارب مختلف کشورها، کدامیک می تواند راهگشای ما باشد؟

 

از وقتی که یادم می آید در خانه ما و فک و فامیل و دوستان ما این بحث ها و سوال ها و سوالات مشابه دیگری ، وجود داشته است. شاید به خاطر کُرد بودن و در اقلیت بودن، شاید به خاطر شرایط و وضعیتِ آن روزها و سالها و شاید به دلایل مختلف دیگر.

معمولاً هر کس طرفدار یک نظریه ی خاص بود و با تعصب زیادی از آن دفاع می کرد و تنها راه رستگاری را هم در آن می دید. بقیه در اشتباه بودند و باید هدایت می شدند.

برخی از این طرفداران، اهل مطالعه بودند و سوادی نسبی در مورد چیزهایی که می گفتند داشتند و برخی دیگر تحت تاثیر دیگرانی بودند که راهنمایی شان می کردند. این برخیِ دوم، غالباً به صورت طوطی وار حرف هایی را که شنیده بودند تکرار می کردند و اگر بحث ها به سمت تحلیل و استدلال می رفت دچار اضطراب می شدند و چاره ای نداشتند جز اینکه به حملات شخصی رو بیاورند یا با حذف کردن و نادیده گرفتن موضوعات مختلفی که مطرح شده بود دوباره روی همان موضوعی که به خوردشان داده بودند برگردند و هی تکرار و تکرار کنند. گاهی شبیه کسی می شدند که آگاهانه بر روی نوک انگشت اشاره متمرکز می ماند و نمی خواهد به سمتی که انگشت، اشاره می کند نگاه کند.

پدرم، معمولاً صبر و حوصله ی زیادی برای شنیدن به خرج می داد. خودش هم اهل مطالعه بود و هم اهل عمل. هزینه های مختلفی برای اهداف و مسیری که می خواست داده بود و البته بسیاری از این هزینه ها هم به او تحمیل شده بودند. افراد دیگری هم در این جمع ها بودند که مثل پدرم بودند. و من بیشتر پای صحبت آنها می نشستم.

از آن روزها و آن حرفها چیزهای زیادی یاد گرفتم. هم چیزهای مفید و هم چیزهای غیر مفید و به درد نخور.

گاهی هم حوصله ام از همه شان سر می رفت. بعضی ها رفیق رفیق کنان(چیزی شبیه قد قد یا هر آوای دیگری از حیوانات که برای شناساییِ هم به کار می برند) دنبال هم راه می افتادند و خوراکشان ادبیات شوروی بود(البته اگر کتابی از صد صفحه بیشتر می شد جزو مطالعاتشان قرار نمی گرفت) و به نظرشان راه رستگاری و سعادت در دنیا، فقط کمونیسم بود. ژست های کارگر دوستانه داشتند و گاهی چنان با هیجان زدگی صحبت می کردند که می گفتی "الانه که جونشون برای آرمان شون در بره". بعضی دیگر هم چنان شیفته ی سوسیال دموکرات ها بودند که تنها آرزویشان این بود که روزی خودشان را در بهشت موعودشان که کمی هم سردسیر تر از منطقه ی ما بود! ببینند. برخی دیگر پیرو مکتبِ لیبرال دموکراسی بودند. اینها وقتی شوروی دوستان را می دیدند، کارد می زدی خونشان در نمی آمد. نمی دانم شاید از فرطِ اعتقادشان به لیبرالیسم بود!

برخی دیگر هم شیفته ی راه حلی بودند که دین شان می گفت. حال و روز این دسته ،زیاد احتیاج به توضیح ندارد. چون احتمالاً خودتان شناخت کافی دارید. البته اگر شناخت کافی از این دسته داشته باشید، با شناخت سایر دسته ها هم چندان فاصله ندارید.چون آنها هم بیشتر در اسم ها و ظواهر متفاوت بودند. اگر دنیا صامت بود و از دور نگاهشان می کردی، همه شبیه هم رفتار می کردند و تفاوت زیادی نمی توانستی پیدا کنی.(اگر عمر و فرصت و حوصله ای بود بعدها با شرح و بسط بیشتری این چند دسته و دسته های دیگر را توضیح خواهم داد و برداشتم از زندگی و رفتار و عملکرد و در برخی موارد آخر و عاقبتشان را خواهم نوشت)

 

خلاصه اینکه، در کودکی به اجبار(جبر محیطی) و در بزرگسالی به اختیار (از نوع حداقلی!) درگیر و پیگیر این بحث ها و سوالات بوده ام. احتمالاً می توانید حدس بزنید که چرا؟ هم بخاطر مسئولیت های فردی ام و هم بخاطر مسئولیت های اجتماعی ام. دقت بفرمائید، مسئولیت نه ماموریت!

چند سال پیش هم با دیدن کتاب "چرا ملت ها شکست می خورند؟" عجم اوغلو و رابینسون، بخاطر همین بحث ها و سوال ها کتاب را خریدم و خواندم و کنار گذاشتم.

اخیراً برای بار دوم کتاب را خواندم.

محتوای کتاب، کم و بیش، پاسخ به همان سوالاتی است که در ابتدای این مطلب نوشتم. پاسخی که علی رغمِ نقدها و ایراداتی که به آن وارد است، بسیار قابل تامل و تفکر است.

فکر می کنم راه حل عجم اغلو و رابینسون، به نسبت سیستمی تر از بسیاری از راه حل های دیگری است که من شنیده و خوانده ام.

آنها از نقش نهاد های ی و در مرتبه ی بعدی نهاد های اقتصادی در شکل گیری فقر و غنای ملت ها می گویند. در واقع معتقدند که نهاد های ی و اقتصادی در کنار هم یک چرخه ی بازخوردی تقویتی تشکیل می دهند. اگر این نهاد ها فراگیر باشند چرخه ای مثبت به سمت غنا شکل خواهد گرفت و اگر نهاد های غیر فراگیر و بهره کش باشند چرخه ی تقویتی منفی شکل خواهد گرفت که به سمت فقر پیش خواهد رفت.

در واقع اگر بخواهیم با عینک سیستمی به راه حل آنها نگاه کنیم، فکر می کنم منظورشان این است که نهاد ها، نقش گره های بزرگتر را بر عهده دارند.

در این کتاب از چرخه ی اندک سالاری صحبت می کنند. از مسیری که کشورها و ملت های مختلف طی کرده اند. نقش نهاد ها در این مسیر ها بررسی می شود.نظریه های دیگر به نقد کشیده می شوند و الی آخر.

به نظرم یکی از بزرگترین مزیت های این کتاب این است که به زبانی ساده و قابل فهم و همراه با مثال ها و نمونه هایی که موشکافانه بررسی شده اند، نوشته شده است. این یعنی اینکه برای خواننده عام هم می تواند خواندنی باشد و آموزه های زیادی داشته باشد.

این کتاب و کتاب های مشابه(مثلاً کتاب تِ اندرو هیوود) برای مردم نوشته شده اند ولی اکثر مردم آنها را نمی خوانند. اغلب شان حجیم هستند و زبان ساده و روانی ندارند. هر چند که فکر می کنم اگر زبان روانی هم داشتند، باز هم بیشترِ مردم نمی خواندندشان! چون اگر می خواندند دیگر مردم نبودند!

فکر می کنم مسئله ی فقر و غنا یک مسئله ی تک عاملی نیست که از یک یا دو ریشه نشئت بگیرد بلکه در این موضوع با یک سیستم پیچیده ی چندین و چند عاملی مواجهه هستیم.

مدلی که عجم اوغلو و رابینسون ارائه کرده اند مانند هر مدل دیگری، یک مدل است. و طبیعتاً نواقص و محدودیت های مدل ها را با خود یدک می کشد.اما همزمان، فواید و آموزه هایی که دانستن و درک کردنِ یک مدل خوب با خود به ارمغان می آورد را هم دارد.

 

به هر حال، دو سه ماه پیش تصمیم گرفتم که وقتی را برای خلاصه کردن کتاب عجم اوغلو کنار بگذارم.چون بعد از پیشنهاد دادن این کتاب به برخی دوستانم، متوجه شدم که این روزها، تعداد کمی حاضرند کتاب های طولانی بخوانند. آنهم صرفاً بخاطر اینکه آگاهی و توانایی تحلیل ی اجتماعی شان بالاتر برود و کم کم یاد بگیرند که بهتر است چه چیزی هایی را بخواهند و مطالبه کنند یا مهمتر از آن یاد بگیرند که در عرصه مسئولیت های ی اجتماعی شان، چه چیزهایی را نخواهند و دنبال نکنند و مطالبه نکنند.

 

قبل از شروع به خلاصه نویسی، و بر خلاف روال معمول خودم که گوگل کردن جزو آخرین گزینه هایی است که سراغش می روم، این بار جستجوی کوتاهی کردم و در کمال تعجب، متوجه شدم که مرکز پژوهش های مجلس شورای اسلامی، خلاصه ای از این کتاب را در سال 1392 تهیه و منتشر کرده است.(در مورد اینکه چرا تعجب کردم، گفتنی بسیار است.ولی اینکه مجلسی ها خوانده اند یا نه جزو موارد متعجب کننده برای من نبود!)

خلاصه ای شصت و هفت صفحه ای که به نظرم خلاصه ی نسبتاً خوبی است. در کنار این خلاصه، چند مورد از نقد هایی که منتقدان به کتاب وارد کرده اند را هم آورده اند که به نظر می رسد از بهترین نقد های وارد شده به محتوای کتاب و راه حلِ نویسندگان آن هستند.(نقد هایی از فوکویاما، بیل گیتس،احمد میدری،جفری ساکس و دیگران)

خدا خیرشان دهد که ما را از این خلاصه نویسی معاف کردند!

فایل خلاصه کتاب را می توانید همینجا دانلود کنید  یا از طریق این لینک به وبسایت مرکز پژوهش های مجلس بروید و از همانجا دانلود کنید.

 

خلاصه کتاب چرا ملت ها شکست می خورند
حجم: 627 کیلوبایت

 

وبسایت مرکز پژوهش های مجلس
 

 

پی نوشت: فکر می کنم در بسیاری از حوزه ها(و نه همه ی حوزه ها) اکتفا کردن به خلاصه ها، نمی تواند بینش و نگرشی عمیق ایجاد کند. بنابراین اگر این کتاب را مطالعه نکرده اید بهترین کار این است که کل کتاب را بخوانید. بعید می دانم از خواندنش پشیمان شوید.

اما به هر حال کاچی هم به از هیچی است!

 


خانمی که پشت فرمان نشسته بود خودش را مشغول مرتب کردنِ کیفش کرده بود. دخترک با انگشتِ اشاره اش به شیشه ی ماشین چند ضربه ی آرام زد. خانم خودش را به نشنیدن زد و به زیر و رو کردن وسایل داخل کیفش ادامه داد.

دخترک همانجا ایستاد و به چراغ راهنمای چهار راه نگاهی انداخت که روی ثانیه ی پنجاه و نه بود و داشت پائین تر می آمد.

می خواست ضربه ی دیگری به شیشه بزند که خانم سرش را بالا آورد و شیشه ی ماشین را کمی پائین داد.

- گل نمی خرید؟

- نه

- چرا؟ ببینید چه گل های قشنگ و تازه ای دارم.

- آخه گل رو برای کسی می خرن. کسی نیست که من بخوام براش گل بخرم.

- خب چرا برای خودتون نمی خرید؟

دخترک داشت با تعجب به اسکناس هایی که خانم در ازای یک شاخه گل در مشتش گذاشته بود نگاه می کرد که با صدای بلند بوق ماشین عقبی به خودش آمد. به راننده ی ماشین عقبی اخم کرد و خودش را کنار کشید.

به چراغ چهار راه نگاه کرد که سبز شده بود و ثانیه ی پنجاه و نه را نشان می داد و داشت پائین تر می آمد.

خانم چند لحظه یکبار به شاخه گلی که برای خودش خریده بود نگاه می کرد و از حس خوبی که سال ها بود تجربه نکرده بود، ناخودآگاه لبخندی بر لبش می نشست.

 


سال های طولانی ای فکر می کردم که در یادگرفتن از تجربه ی دیگران، بهترین گزینه، یادگیری از موفق هاست.

و چندین سال است که به این نتیجه رسیده ام که در این باورِ سابقم، دچار خطاهای زیادی بوده ام.

هنوز هم فکر می کنم که استفاده از تجربه ی موفق ها می تواند کمک کننده و آموزنده باشد به شرطی که با تحلیل جامعِ جوانبِ مختلفی که قابل بررسی و تحلیل از طرف ما باشند همراه باشد.

اما در کنار این گزینه، گزینه ی دیگری هم هست که معمولاً از چشم ما دور می ماند و آن یاد گرفتن از تجربه ی شکست خورده هاست. درست است که این مدل از یادگیری هم، مانند یادگیری از موفق ها، می تواند آغشته به خطاهای مختلف باشد اما به نظرم در مواردی، این احتمال وجود دارد که چندین و چند برابرِ یادگیری از موفق ها، نکات آموختنی و اساسی برای طی کردن مسیر به ما هدیه دهد.

 

احتمالاً همه ما داستان موفقیت و سپس شکست نوکیا را از زبان افراد مختلف و در کتاب ها و مقالات گوناگون شنیده و خوانده ایم، اما ریستو سیلاسما(Risto Siilasmaa)، که از سال 2008 به سمت رئیس هیئت مدیره نوکیا رسید از زاویه ی دیگری به این شکست نگاه می کند.

نکاتی که سیلاسما در مصاحبه اش به آنها اشاره می کند، با توجه به اینکه از بررسی فرآیند ها و شیوه های تصمیم گیریِ داخلی شرکت نوکیا نشئت می گیرند، می توانند بسیار مهم و قابل تامل باشند.

 او در این مصاحبه به این نکته اشاره می کند که نوکیا تمام فناوری هایی را که شکستش دادند سالها قبل به دست آورده بود. از اپ استور بگیرید تا تکنولوژی دستگاه های لمسی.

سیلاسما عوامل شکست نوکیا را در فناوری ها و تکنولوژی های جدید نمی بیند و به رویه ها و فرآیندهای تصمیم گیری شرکت، به عنوان عوامل کلیدی شکست نگاه می کند.

از میان عوامل مختلفِ شکست، به چهار عامل اشاره می کند که به نظرش، ناشی از موفقیتِ نوکیا بوده اند.

میان نوشت: ربط صد در صدی ندارد ولی شاید بد نباشد که این درس متمم را هم مرور کنیم(

پارادوکس ایکاروس- همان چیزی که موفقمان کرده می تواند باعث شکستمان شود)

 

 چهار پیامد زهرآگین موفقیت از نظر سیلاسما به این ترتیب هستند:

1-نشنیدن اخبار بد

2-تمرکز تیم بر چیزهای اشتباه

3-بحث درباره ی موضوعات درست به شیوه های نادرست

4-قانع شدن به یک برنامه و تلاش نکردن برای طراحی برنامه های جایگزین

 

این مصاحبه در رومه ی دنیای اقتصاد ترجمه و چاپ شده است و پیشنهاد می کنم برای آگاهی از توضیحات سیلاسما در مورد این چهار پیامد، اصل مقاله را مطالعه نمائید:

ترجمه ی مصاحبه رئیس هیئت مدیره نوکیا در مورد پیامد های منفی موفقیت که می توانند باعث شکست شوند

 

امیدوارم برای شما هم نکات مفیدی برای اداره کسب و کار و طیِ مسیر داشته باشد.

پی نوشت: اگر حوصله داشتین به این مطلب هم یه نگاهی بندازین(

چند خط حرف بیخودی در مورد م با آدم های با تجربه)


فکر می کنم دو سالی می شود که کتاب" واقع نگری" -factfulness- در لیست کتاب هایی که می خواستم بخوانم قرار گرفته بود اما جایی در لیست اولویت هایم پیدا نکرده بود.

چند ماه پیش، یکی از دوستان عزیزم(خیلی عزیز) می خواست لطف کند و کتابی برایم هدیه بگیرد.و چون خیلی با ملاحظه است(برعکس بسیاری از ما) اول با خودم م کرد و گفت که می خواهد کتاب واقع نگری را برایم بخرد ولی بعد از کمی صحبت قرار شد کتاب دیگری را لطف کند و تهیه کند.

چند روز بعد از این اتفاق داشتم فکر می کردم که احتمالاً دلیلی داشته که این کتاب را پیشنهاد کرده است و از آنجا که این دوستم نقش معلمی هم برایم دارد تصمیم گرفتم که خودم کتاب را تهیه کنم و بخوانم.

 

یکی از اولین چیز هایی که در این کتاب با آن مواجه می شوید مقایسه ای تلخ بین انسان ها و شامپانزه هاست. البته نویسنده کتاب قصد تحقیر کردن انسانها(و البته شامپانزه ها) را ندارد و صرفاً می خواهد بگوید که ممکن است تحت تاثیر خطاهای ذهنی و محدودیت های مغز، نگاه ما به دنیا از واقعیت های دنیا فاصله زیادی گرفته باشد.می خواهد بگوید که در فهم تصویر کلی دنیا و درک سیستم آن، تفاوت معناداری با اجدادمان نکرده ایم.

برای نشان دادن این موضوع به خوانندگان کتاب، یک پرسش نامه ی سیزده سوالی طراحی می کند(در واقع دوازده سوال+ یک سوال که جنس یکی از سوالات متفاوت است). نتایجی که از سراسر جهان(کشورهای مختلف) از این پرسشنامه به دست آمده اند تکان دهنده هستند و نشان می دهند که این فاصله گرفتن از واقعیت های دنیا، یک بیماری سراسری است.(خوشبختانه از نتایج پرسشنامه ی خودم راضی بودم و نه سوال را درست جواب دادم و با دلی قرص و خاطری آسوده از اینکه از شامپانزه ها بهتر می فهمم به مطالعه ی ادامه ی کتاب شتافتم :) .یکی از سوالات را قبلاً در متمم دیده بودم ولی جالب این است که آن سوال را اشتباه جواب داده بودم!(درود بر طوطی ها))

 

بعد از چند ماه که از مطالعه ی این کتاب می گذرد تصویری که در ذهنم نسبت به محتوای آن نقش بسته است این است که کمک می کند که از واقعه نگری به سمت واقع نگری حرکت کنیم.

شاید بشود کل کتاب را تمرین و مصداقی برای تفکر سیستمی و سیستمی نگاه کردن به دنیا در نظر بگیریم.

نویسنده در این مصداق یابیِ  زیبایی که انجام داده تلاش کرده که موانعِ مهمی را که مانعِ سیستمی دیدن دنیا(یا از نظر نویسنده: واقع نگری) برای ما انسانها هستند بیان کند.

این موانع چیزی نیستند جز خطاهای ذهنی(شناختی).میانبر ها و محدودیت های مغز.

همانطور که می دانید تعداد خطاهای ذهنی ما بسیار زیاد هستند اما از نظر نویسنده این کتاب، ده مورد از آنها هستند که آنقدر بزرگ و مهمند که واقع نگری ما به دنیا و مافیها را مختل کرده اند.

بجز مقدمه و موخره، همه ی محتوای کتاب برای توصیف و تشریح این ده خطا اختصاص داده شده است. مثال های متعددی از هر کدام بیان شده اند و دقیق و واقعی بودن مثال ها هم بر جذابیت و گیرایی آنها افزوده است.

هنس روسلینگ، نویسنده ی سوئدی این کتاب، سال های زیادی در موسسات کمک رسانی سازمان ملل خدمت کرده است، محقق و پژوهشگر خوب و برجسته ای بوده، بسیاری از مواردی را که بیان می کند از تجربه ی مستقیم و دست اولِ خودش می آیند، نظرات و نتایجی که بیان می کند با تحقیقات و آمار و ارقام مستدلی پشتیبانی می شوند و خلاصه اینکه با نویسنده ای مواجه هستیم که به معنای واقعی کلمه سرش به تنش می ارزد. و اگر اشتباه نکرده باشم به نظر می رسد که این کتاب تنها کتاب عمومی اوست که تالیف کرده است و بعد از مرگش در سال 2017 منتشر شده است.

 

این کتاب توسط عاطفه هاشمی و سید حسن رضوی ترجمه شده (و به نظر من ترجمه خوب و روانی آمد) و به همت نشر میلکان روانه بازار کتاب شده است.

 

بعید می دانم نقل چند جمله از کتاب چندان مفید و کمک کننده باشد اما برای آشنایی با ترجمه و حال و هوای کتاب چند جمله را نقل می کنم:

 

- وقتی جی.پی.اس اتومبیل تان را به کار می اندازید، خیلی مهم است که جی.پی.اس بر اساس اطلاعات صحیحی عمل کند. اگر گمان کنید دارد به اشتباه، در شهر دیگری برایتان جهت یابی می کند، دیگر به آن اعتماد نمی کنید. چون می دانید در آن صورت به محل نادرستی خواهید رسید. پس ت مداران و ت گذاران چطور می توانند با استفاده از اطلاعات نادرست، مشکل جهان را برطرف کنند؟ تاجران و بازرگانان چطور می توانند با جهان بینی های غلط، تصمیمات منطقی و درستی در مورد سازمان هایشان بگیرند؟ انسانی که مشغول زندگی معمول خود است، چطور بفهمد درباره ی چه مسائلی باید نگران باشد؟

- ما گرایشی داریم که نمی توانیم در برابرش مقاومت کنیم. می خواهیم همه چیز این جهان را به دو دسته ی مجزا و اغلب متضاد تقسیم کنیم که میان آن دو، شکافی خیالی وجود دارد.

- اگر می خواهید کسی را متقاعد کنید که دچار سوء برداشت است، بررسی و آزمودن نظراتش بر اساس آمار، عموماً بسیار سودمند است.

- سه علامت هشدار دهنده ی رایج وجود دارد که نشان می دهد شخص دارد برایتان داستانی فوق دراماتیک تعریف می کند و می خواهد غریزه ی شکاف تان را هدف بگیرد. البته شاید خودتان هم مشغول این کار باشید. به هر حال این سه علامت "مقایسه ی میانگین ها"، " مقایسه ی حد های افراطی" و " نگاه از بالا" هستند.

- آگاه شدن از اتفاقاتِ بد جهان آسان است(اخبار!). مطلع شدن از اتفاقات خوب و صدها دستاورد و موفقیتی که اصلاً درباره شان اطلاع رسانی نمی شود سختتر است. اشتباه نکنید، حرف از آن خبر های پیش پا افتاده ی مثبتی نیست که برای خنثی کردن اخبار منفی می گویند. منظورم پیشرفت های مهمی است که می توانند دنیا را تغییر دهند، اما به قدری آهسته و خردخرد اتفاق می افتند که نمی شود ذره ذره شان را به عنوان خبر اعلام کرد.

- تناقض همین جاست: جهان هیچگاه تا این اندازه امن و خالی از خشونت نبوده و در عین حال هیچ وقت تصویری چنین خطرناک از آن ترسیم نشده است. ترس هایی که زمانی به بقای نیاکان ما کمک می کرد، امروزه به اشتغال خبرنگاران کمک می کند. تقصیر خبرنگاران نیست و نباید انتظار داشته باشیم آنها تغییر کنند.

- مهمترین کاری که برای پرهیز از قضاوت نادرست در مورد چیزها می توان انجام داد، دوری کردن از اعداد تنهاست. هرگز عددی را تنها نگذارید. هرگز باور نکنید عددی ممکن است به خودی خود معنادار باشد.

- غریزه ی شکاف، جهان را به "ما" و "آنها" تقسیم می کند و غریزه ی تعمیم باعث می شود "ما"، همه ی "آنها" را یکسان تصور کنیم.

 


پیش نوشت: اگر با برخی مباحث روانشناسی شناختی و هیوریستیک و خطاهای مغز آشنایی نداشته باشید، بعید است مطالعه این مطلب فایده ی قابل توجهی برایتان داشته باشد.

 

فرض کنید بنا به دلایلی قرار است فردا آخرین روز زندگی شما باشد(دور از جانتان).

امروز را با خودتان خلوت کرده اید و می خواهید مروری بر زندگی تان داشته باشید. ضمناً به خطاهای حافظه و تحریف هایی که مغزتان موقع به خاطر آوردن اتفاقات گذشته انجام می دهد آگاه هستید ولی در نهایت مسئله مهم برای شما این است که بعد از این مرور و ارزیابی هایی که انجام می دهید، می خواهید بدانید حس تان(با وجود خطاها و تحریف ها و غیره) در مجموع نسبت به زندگیِ گذشته تان چیست؟ آیا در نهایت با یک حس خوب از این ارزیابی، به فردا قدم خواهید گذاشت یا حس بد و خسران، رفیق سفرتان خواهد بود.

 

بیائید زندگی گذشته را به چهار مجموعه کار تقسیم کنیم تا ارزیابی آن دشواری کمتری داشته باشد:

دسته ی اول: کار هایی که فکر می کردید خوب است انجامشان بدهید و انجامشان دادید. نتیجه ی انجام دادنشان هم برایتان حس خوبی به همراه داشته است(یعنی از انجامش راضی هستید).

دسته ی دوم: کار هایی که فکر می کردید خوب است انجامشان بدهید و انجامشان دادید. اما نتیجه ی انجام دادنشان برایتان حس بدی به همراه داشته است(یعنی از انجامش راضی نیستید).

دسته ی سوم: کار هایی که می توانستید انجام دهید و فکر می کردید که خوب است انجامشان بدهید ولی انجامشان ندادید. فرض کنیم اگر انجامشان می دادید، نتیجه ی آنها حس خوبی برایتان به همراه داشت(یعنی راضی می بودید).

دسته ی چهارم: کار هایی که می توانستید انجام دهید و فکر می کردید که خوب است انجامشان بدهید ولی انجامشان ندادید. فرض کنیم اگر انجامشان می دادید، نتیجه ی آنها حس بدی برایتان به همراه داشت(یعنی راضی نمی بودید).

 

لطفاً به این نکته توجه داشته باشید که ما اینجا در مورد درست و غلطی کارها(چه مطلق و چه نسبی)صحبتی نمی کنیم و صرفاً حسی که به فرد دست می دهد را ملاک ارزیابی قرار می دهیم.حتی ممکن است شما کار بدی انجام داده باشید ولی حس نهایی تان از آن خوب بوده باشد(که باز هم در چهار دسته ی بالا قرار خواهد گرفت).

 

اگر با نظریه چشم اندازِ دنیل کانمن و آموس تورسکی آشنا باشید می دانید که آنها ثابت کردند که دردِ زیان و از دست دادن، تقریباً دو برابرِ لذتِ سود و به دست آوردنِ یک نتیجه ی خاص است. به عبارتی اگر درد و لذت ناشی از از دست دادن و به دست آوردن را واحد بندی کنیم به ازای به دست آوردنِ مثلاً یک میلیون تومان، یک واحد لذت می بریم و برای از دست دادن و زیان همان یک میلیون تومان، دو واحد درد می کشیم.

 

برگردیم به بحث خودمان و چهار دسته بندی ای که انجام دادیم:

برای ملموس تر شدن آن چهار دسته بیائید یک شبیه سازی هم انجام بدهیم.

فرض کنید که "حسن" در بازار بورس اوراق بهادار سابقه ی کوتاهی دارد و اخیراً اخبار مختلفی از کانال های گوناگونی به او رسیده است و تحلیل او از این اخبار این است که احتمالاً ارزش سهام شرکت X بالا خواهد رفت.

برای وضعیتی که حسن در آن قرار دارد هم می توانیم چهار دسته بندی بالا را متصور شویم:

1-حسن اقدام به خرید سهام شرکت X می کند و ارزش سهام بالا می رود و سود می کند.

2-حسن اقدام به خرید سهام شرکت X می کند و ارزش سهام پائین می رود و زیان می کند.

3-حسن اقدام به خرید سهام شرکت X نمی کند و ارزش سهام پائین می رود و سود می بیند.

4-حسن اقدام به خرید سهام شرکت X نمی کند و ارزش سهام بالا می رود و زیان می بیند.

 

اگر نتایج نظریه چشم انداز را در این چهار حالت دخالت دهیم و با فرض اینکه درصد رشد یا نزول ارزش سهام در هر چهار حالت یکسان باشد(مثلاً 30 درصد)، آنگاه می توانیم نتیجه بگیریم که حسن در حالت های یک و سه، حس می کند یک واحد سود کرده و لذتش را می برد و در حالت های دو و چهار، حس می کند که دو واحد زیان دیده و دردش را می کِشد.

 

میان نوشت:

محققان حوزه روانشناسی شناختی و اقتصاد رفتاری، دو نوع احساس زیان و خسران را از هم تفکیک می کنند:

یک: خطای اقدام(error of commission): این خطا توصیف کننده ی زمانی است که اقدامی  انجام می دهیم و از نتیجه ی این اقدام راضی نیستیم(مثل حالت دو در مثال حسن و دسته ی دوم کارها در طبقه بندی اولِ بحث)

دو: خطای غفلت(error of omission): این خطا توصیف کننده ی زمانی است که اقدامی انجام نمی دهیم و فرصتی را نادیده می گیریم که بعداً می فهمیم نتیجه ی رضایت بخشی برایمان در پی داشت(مثل حالت چهارم در مثال حسن و دسته ی چهارم کارها در طبقه بندی اولِ بحث)

 

نتیجه ای که این محققان از بررسی این دو دسته ی احساس زیان گرفته اند به این صورت است که: با توجه به نظریه چشم انداز(که دردِ زیان دو برابرِ لذت سود است) و نظر به اینکه در حالت دوم مثال حسن، او واقعاً عمل و اقدام سرمایه گذاری را انجام داده و پولش را از دست داده است ولی در حالت چهارم، او عمل و اقدامِ سرمایه گذاری را انجام نداده و صرفاً فرصت کسب سود را از دست داده است، پس احساسِ زیان و نیتی ای که در حالت دوم به حسن دست می دهد بیشتر از حالت چهارم است.

 

میان نوشت در میان نوشت: احتمالاً شما هم جمله ای با این مضمون خوانده یا شنیده باشید:

انسان در پایان عمرش، بیشتر از اینکه بخاطر کارهای بدی که انجام داده است احساس پشیمانی کند بخاطر کارهای خوبی که می توانست انجام دهد و انجام نداده، احساس پشیمانی خواهد کرد.

به نظر می رسد که نتایج تحقیقات بر روی انسانها، پیام این جمله را تائید نمی کند.

شاید به این فکر کنید که ممکن است انبوهِ کارهایی که می توانستیم انجام دهیم و ندادیم بیشتر از کارهای بدی که انجام دادیم باشد و در این صورت مجموع احساس زیان از کارهایی که می توانستیم انجام دهیم و ندادیم نسبت به کارهای بدی که انجام دادیم بیشتر می شود.

ولی به این نکته هم توجه داشته باشید که ما از نتیجه ی خوب یا بدِ کارهایی که می توانستیم انجام دهیم و ندادیم آگاه نیستیم. یعنی این کارها، ممکن بود در دسته ی سوم یا چهارم قرار گیرند، ولی ما نمی دانیم. از طرفی در محاسبه ی هزینه ی فرصت یک تصمیم، معمولاً(بر اساس عقل و منطق تصمیم گیری) نتایج حاصل از آلترناتیو های دوم و سوم را محاسبه می کنند و نه آلترناتیو های بیشتری را!

حالا احتمالاً خودتان بتوانید جمله ی بالا را با توجه به نتایج تحقیقات، بازنویسی کنید و برای هر چهار حالت رتبه بندی انجام دهید.خدا را چه دیدید شاید نتایج این رتبه بندی روزی چراغ راهتان شد.

 

پایان میان نوشت و ادامه بحث;)

 

پس بر اساس نظریه چشم انداز و مواردی که در میان نوشت یاد گرفتیم احتمالاً می توانیم اینطور نتیجه بگیریم که برای کار های دسته ی اول(و حالت اول حسن) یک واحد حس خوب، برای کارهای دسته ی دوم(و حالت دوم حسن) دو واحد حس بد، برای کارهای دسته ی سوم(و حالت سوم حسن) حدود نیم واحد حس خوب، و برای کارهای دسته ی چهارم(و حالت چهارم حسن) یک و نیم واحد حس بد لحاظ کنیم.

فعلاً با اغماض فرض کنید که ارزش کارهای دسته های چهارگانه، شبیه مثال حسن(که 30 درصدِ ارزش سهام را برای هر چهار حالت در نظر گرفتیم) تقریباً یکسان است.

 

حالا ممکن است به این فکر کنید که برای ارزیابی نامه ی اعمالتان(با فرض اولی که در ابتدای این مطلب تصور کردیم) باید بنشینید و همه ی کارهایتان را در دسته های چهار گانه قرار دهید و بعد از جمع و تفریق نهایی، تصمیم بگیرید که حس خوب، همسفرتان باشد یا حس بد!

 

قبل از جانماییِ اعمال و جمع و تفریق نتایج حاصله، مثال دیگری را بررسی کنیم:

فرض کنید می خواهید بر سر پرتاب سکه شرط بندی کنید.(فرض دیگرمان این است که سکه سالم است)

طرف مقابلتان می گوید ده بار سکه را پرتاب کنیم و اگر نصف آنها خط آمد یک میلیون به شما می پردازم ولی اگر غیر از این حالت بود شما یک میلیون به من بپردازید. قبول می کنید؟

فرض ما انسانها بر این است(و فرض صحیحی هم هست) که در هر بار پرتاب سکه احتمال و شانسِ خط یا شیر آمدن 50 درصد است و دفعات بعدی پرتاب سکه ربطی به این دفعه ندارد. پس احتمال اینکه در این ده بار پنج بار خط بیاید پنجاه درصد است.

حالا فرض کنید ده بار سکه را پرتاب می کنیم و هفت بار خط می آید و سه بار شیر. یا شاید نه بار شیر بیاید و یک بار خط و الی آخر.

در نوع چیدمان شیر یا خط ها در ده بار پرتاب سکه، ممکن است حالت های مختلفی اتفاق بیفتد اما حالت نصف نصف، حالت محتملی نیست، هر چند که ممکن است.

اما در تعداد پرتاب های بیشتر چطور؟ مثلاً هزار پرتاب. یا ده هزار پرتاب.

وقتی که تعداد پرتاب ها خیلی زیاد می شود، احتمال تحقق فرض پنجاه پنجاه(نصف شیر و نصف خط) بسیار بالا می رود(چیزی شبیه قانون اعداد بزرگ(Law of big numbers) در آمار)

 

بر اساس این فرضیه که جهان ما هم جهان شانس و احتمال و تصادف است(دقت کنید گفتم فرضیه نگفتم که شما حتماً قبولش کنید:) شاید بتوانیم مثال پرتاب سکه و قانون اعداد بزرگ را به کارهای مربوط به دسته های چهارگانه هم ربط بدهیم.

به عبارت دیگر، چون تعداد کارهایی که یک انسان با عمر متوسط در طول زندگی اش انجام می دهد یا می توانست انجام دهد و نداد، بسیار زیاد هستند پس احتمالاً فرض غلطی نخواهد بود اگر تعداد کارهای دسته های چهارگانه را تقریباً برابر فرض کنیم.

اگر این فرض را بپذیریم پس بجای جمع و تفریق نتایج حاصل(حس های خوب و بد بر اساس واحد بندی ای که انجام دادیم) از همه ی کارهای دسته های چهارگانه، می توانیم برای هر کدام یک کار(با ارزش مشابه) در نظر بگیریم و جمع و تفریق را انجام دهیم. پس با در نظر گرفتن واحد بندیِ ناشی از نظریه چشم انداز کانمن و تورسکی و با توجه نتیجه گیری دیگری که در میان نوشت داشتیم:

یک واحد حس خوب(یا سود) برای دسته ی اول+منفی دو واحد برای دسته ی دوم+مثبت نیم واحد برای دسته سوم+منفی یک و نیم واحد برای دسته ی چهارم، مساوی است با منفی دو واحد.

به زبان ساده تر، یعنی اینکه در مجموع شما(و بنده هم همینطور) دو واحد حس بد خواهید داشت. در واقع دو واحد احساس زیان و خسران خواهید داشت.

این یعنی اینکه در نهایت و در ارزیابیِ زندگی گذشته تان، با حس بد و احساس نیتی قدم در فردا خواهید گذاشت و دور از جان شما، جان به جان آفرین تسلیم خواهید کرد.(ان الانسان لفی خسر)

 

در اینجا شما را به تفکر و تعمق بیشتر دعوت می کنم و از طرف من مختارید هر نوع نتیجه گیری ای که صلاح می دانید از این مطلب انجام دهید:)

 

اما زیاد نگران نباشید;) مغز ما فکر همه چیز را کرده!

به دو دلیل اساسی(و زیر دلیل های دیگری که جای بحثشان اینجا نیست):

اول اینکه مغز ما انسانها و پردازنده ی دو هسته ایِ آن! توان فهمِ بسیاری از واقعیت های آماری را ندارد و حتی اگر خوره ی آمار هم باشد، بلافاصله بعد از خروج از کلاس آمار، همه چیز را فراموش می کند و به همان مغزِ اجدادمان تبدیل می شود.

دوم اینکه مغز ما و خودِ به یاد آورنده مان(که در دوره پایانی عمر ما، برای خودش پادشاهی می کند)، آنقدر خطاهای جور وا جور دارد که بعید است اکثریت انسانها با احساس زیان و خسرانِ ناشی از ارزیابیِ زندگی شان(با ترس از مرگ قاطیش نکنید) به دیار باقی بشتابند.

 

همین دیگه :)

 


 

  • دانشمند کسی است که کمتر از آنچه می داند تظاهر می کند، رومه نگار یا مشاور، برعکس.

 

  • پیش از مقایسه حیوانات باغ وحش با حیواناتی که در حیات وحش هستند، درباره ی "پیشرفت" به مثابه طول عمر، سلامت یا آسایش، حرف نزنید.

 

  • تنها تعریف عینیِ کهن سالی این است: زمانی که فرد شروع به صحبت درباره ی کهن سالی می کند.

 

  • ویژگی بارز هالو این است که عموماً برای عیب های بشری، تعصب ها، تناقض ها و نابخردی ها افسوس می خورد. بدون اینکه این ها را محض تفریح یا یافتن فایده ای بررسی کند.

 

  • می پرسیم "چرا ثروتمند(یافقیر) است؟" و نمی پرسیم "چرا ثروتمند تر (یا فقیر تر) نیست؟"، می پرسیم "چرا بحران خیلی عمیق است؟" و نمی پرسیم "چرا بحران عمیق ترنیست؟"

 

  • آنچه معمولاً "شنونده خوب" می نامیم، کسی است که با مهارت بسیار، بی تفاوتی اش را آشکار نمی کند.

 

  • فقط در صورتی آزاد هستید که کارها را بی هیچ هدف مشخصی، بدون توجیه و مهم تر از آن، بیرون از دایره ی استبداد فرد دیگری انجام دهید.

 

  • فقط با دوری از بردگی نمی توانید کاملاً رها شوید، بلکه نیاز به دوری از استاد شدن هم دارید.

 

  • روزی می توانید متمدن شوید که بتوانید مدت زیادی چیزی انجام ندهید، یاد نگیرید و چیزی را بهبود نبخشید، بدون کمترین احساس گناه.

 

  • کسی که می گوید "من سرم شلوغ است" کسی است که اعلام می کند صلاحیت ندارد( یا نمی تواند مهار زندگی را در دست بگیرد) یا تلاش می کند از دست شما خلاص شود.

 

  • اینترنت برای کسی که محتاج توجه است، مکان سالمی نیست.

 

  • اغلب مردم وسوسه هایشان را با کوشش برای خلاص شدن از آنها، پرورش می دهند.

 

  • تناسب اندام، وجه مشخصه ی قدرت است اما خارج از انگیزه های طبیعی، میل به به دست آوردن تناسب می تواند نشانه ای از ضعف علاج ناپذیر عمیق باشد.

 

  • جذابیت یعنی توانایی توهین به دیگران بدون آزردنشان، بی عرضگی دقیقاً برعکس این قضیه است.

 


 

  • دانشمند کسی است که کمتر از آنچه می داند تظاهر می کند، رومه نگار یا مشاور، برعکس.  (فکر می کنم ترجمه با متن اصلی مطابقت دارد- شاید بهتر بود به جای دانشمند، می گفت عالم یا خردمند)

 

  • پیش از مقایسه حیوانات باغ وحش با حیواناتی که در حیات وحش هستند، درباره ی "پیشرفت" به مثابه طول عمر، سلامت یا آسایش، حرف نزنید.  (فکر می کنم مطابقت دارد)

 

  • تنها تعریف عینیِ کهن سالی این است: زمانی که فرد شروع به صحبت درباره ی کهن سالی می کند.  (به نظرم مطابقت دارد)

 

  • ویژگی بارز هالو این است که عموماً برای عیب های بشری، تعصب ها، تناقض ها و نابخردی ها افسوس می خورد. بدون اینکه این ها را محض تفریح یا یافتن فایده ای بررسی کند.  (شاید بهتر بود به جای "هالو" همان "بازنده"(Loser) را قرار می داد و به جای قسمت آخر جمله،می گفت: "بدون اینکه از این ها محض تفریح یا یافتن سود و فایده ای، بهره برداری کند".)

 

  • می پرسیم "چرا ثروتمند(یافقیر) است؟" و نمی پرسیم "چرا ثروتمند تر (یا فقیر تر) نیست؟"، می پرسیم "چرا بحران خیلی عمیق است؟" و نمی پرسیم "چرا بحران عمیق ترنیست؟"  (به نظرم مطابقت دارد)

 

  • آنچه معمولاً "شنونده خوب" می نامیم، کسی است که با مهارت بسیار، بی تفاوتی اش را آشکار نمی کند.  (می شد اینطور هم ترجمه کرد: آنچه معمولاً "شنونده خوب" می نامیم، کسی است که بی تفاوتی اش را با مهارت بسیاری(و در جهت نمایشش) جلا داده است-در واقع اگر اینطور ترجمه کنیم، برداشت این است که نمی شود بی تفاوتی را مخفی کرد، فقط می شود آنرا خوشایند جلوه داد در صورتی که برداشت خواننده از ترجمه ی آقای مردانیان این است که می شود بی تفاوتی را مخفی کرد. ولی به نظر من در هر دو صورت، مفهوم تقریباً مشابه است)

 

  • فقط در صورتی آزاد هستید که کارها را بی هیچ هدف مشخصی، بدون توجیه و مهم تر از آن، بیرون از دایره ی استبداد فرد دیگری انجام دهید.  (فکر می کنم تا حد زیادی مطابقت می کند)

 

  • فقط با دوری از بردگی نمی توانید کاملاً رها شوید، بلکه نیاز به دوری از استاد شدن هم دارید.  (به نظرم اگر اینطور ترجمه می کرد بهتر مفهوم منتقل می شد: فقط با دوری از بردگی(و بندگی) نمی توانید کاملاً رها(و آزاد) باشید، بلکه نیاز به دوری از ارباب شدن هم دارید-در واقع منظور طالب این است که هم از رئیس بودن باید دوری کنید و هم از مرئوس بودن.هم از ارباب بودن و هم از بنده بودن)

 

  • روزی می توانید متمدن شوید که بتوانید مدت زیادی چیزی انجام ندهید، یاد نگیرید و چیزی را بهبود نبخشید، بدون کمترین احساس گناه.  (به نظرم مطابقت دارد. فقط فکر می کنم طالب، "متمدن بودن" را دو پهلو به کار برده است. و این البته به ترجمه ربطی پیدا نمی کند)

 

  • کسی که می گوید "من سرم شلوغ است" کسی است که اعلام می کند صلاحیت ندارد( یا نمی تواند مهار زندگی را در دست بگیرد) یا تلاش می کند از دست شما خلاص شود.  (به نظرم مطابقت دارد)

 

  • اینترنت برای کسی که محتاج توجه است، مکان سالمی نیست.  (به نظرم مطابقت دارد)

 

  • اغلب مردم وسوسه هایشان را با کوشش برای خلاص شدن از آنها، پرورش می دهند.  (فکر می کنم اگر به جای وسوسه، "وسواس" را قرار می داد امانتدارانه تر بود. ولی در هر صورت مفهوم منتقل شده است)

 

  • تناسب اندام، وجه مشخصه ی قدرت است اما خارج از انگیزه های طبیعی، میل به به دست آوردن تناسب می تواند نشانه ای از ضعف علاج ناپذیر عمیق باشد.  (فکر می کنم مفهوم منتقل شده است)

 

  • جذابیت یعنی توانایی توهین به دیگران بدون آزردنشان، بی عرضگی دقیقاً برعکس این قضیه است.  (شاید "فریبندگی" به جای "جذابیت" واژه ی بهتری باشد."بی عرضگی" هم واژه دقیقی نیست. اما واژه ای که آن مفهوم را منتقل کند سراغ ندارم الان. شاید "کسل کننده و خَز!" مفهوم را بهتر منتقل کند ولی "خَز"  بعید است بتواند به ترجمه ی کتابها راه پیدا کند!)

 

پی نوشت: کلیه توضیحاتی که داخل پرانتز ها آمده اند را بعد از انتشار این پست و زمانی که سعید رمضانی عزیز کامنت هایش(در مورد ترجمه آقای مردانیان) را زیر این مطلب نوشت اضافه کرده ام. البته من مترجم نیستم و تبحر خاصی در این زمینه ندارم اما به احترام خوانندگان وبلاگ لازم دیدم که در حد وسع و فهمم از جملات طالب، این توضیحات را در مورد ترجمه بنویسم. و من الله توفیق. مخصوصاً برای طالب دوستان;)

 


یکی از ویژگی های مهمِ دنیایی که امروز در آن زندگی می کنیم، "فورانِ دائمیِ اطلاعات" است. فوران را معمولاً برای آتشفشان ها به کار می بریم. اما کمتر آتشفشانی وجود دارد که فوران آن دائمی باشد.

با خطای نسبتاً پائینی می توان گفت که اکثریت عظیمی از انسان های زنده ی زمین، در معرض فوران دائمی اطلاعات قرار گرفته اند.

فکر نمی کنم توضیح بیشتری در این زمینه لازم باشد، همه ی ما از این مسئله آگاهیم و تجربه اش کرده ایم.

 

اگر اطلاعات سطحی ای که هر روز و از کانال های مختلف به سمتِ مان سرازیر می شوند را فاکتور بگیریم

فکر می کنم مغز ما بعد از مدتی یاد میگیرد که چه اطلاعاتی را فیلتر و چه اطلاعاتی را جدی بگیرد. در واقع تاگزیر است که این کار را بکند چون در تنظیماتش، پردازش چنین حجمی از اطلاعات پیش بینی نشده است.

اما این فیلتر کردن به معنای درست فیلتر کردن نیست.

اگر با اصطلاحاتی که دنیل کانمن پیشنهاد کرد آشنا باشید، سیستم های دوگانه ی فکر کردن برایتان بیگانه نیستند. او معتقد بود که مغز ما از دو کانال مختلف اطلاعات را پردازش می کند و فکر می کند.

سیستم یک: تفکر غریزی، سریع و از روی الگوهایی که قبلاً ساخته است.

سیستم دو: تفکر منطقی، کند و از روی ارزیابی و سنجشِ اطلاعاتی که در حیطه ی آگاهی اش قرار دارند.

طبیعتاً اینکه مغز ما یاد می گیرد که با فوران دائمی اطلاعات کنار بیاید، از طریق سیستم یک است. و اکثر خطاهایی که مغزمان انجام می دهد(که به خطاهای شناختی معروفند) به این سیستم نسبت داده می شوند.

پس این تواناییِ فیلتر کردن که از آن صحبت می کنیم، در معرض همه ی خطاهایی که به سیستم یک نسبت داده می شوند قرار دارد. در واقع باگ های زیادی در این فیلتر کردن وجود دارند.

می خواهم بگویم که من مثلِ بسیاری دیگر، که نگرانند مغز انسان ها در این فوران دائمی اطلاعات، به سمت متلاشی شدن حرکت کند، نگران متلاشی شدن مغز انسانها نیستم. چون به هر حال، مغز ما، با وجود همه ی خطاهایش، این توانمندی ارزشمند را دارد که فیلتر کند، و فیلتر کردن همان و متلاشی نشدن همان!

به نظرم موضوع مهمتر در این فوران اطلاعاتی، چگونگی فیلتر کردن است.

 

اینکه چه اطلاعاتی را مهم و چه اطلاعاتی را غیر مهم ارزیابی می کنیم؟

اینکه چه اطلاعاتی برای من مفید و به درد بخور و چه اطلاعاتی غیر مفید(یا مضر) و بی خاصیت هستند؟

آیا

"حکمت به من چه" را رعایت می کنم؟

 

و با فرض اینکه در جواب به سوالات بالا و سوالات مشابه آنها، یاد گرفته باشم که به چه اطلاعاتی اهمیت بدهم، سهمِ شک کردن و میزان بررسی هایی که برای سنجش اطلاعاتی که به صورت لحظه ای به سمتم پمپاژ می شوند چقدر است؟

آیا در زندگی ام اهل تتبع کردن هستم یا مغزم مانندِ اتوبانی بدون ایستگاه های عوارضی است که هر کسی و از هر جایی و با هر گزاره ای می تواند از ورودی هایش عبور کند؟

 

تتبع، به معنای تحقیق و بررسی است(investigation). به عبارتی، اگر وقتی گزاره ای به ما عرضه می شود و ما درباره ی درستی و نادرستی آن گزاره شک داشته باشیم ، دنبالِ بررسی درست و نادرستی آن برویم، آنوقت مشغول تتبع کردن هستیم.

تتبع کردن می تواند درباره ی کوچکترین مسائل هم باشد و ااماً به معنای این نیست که حتماً دنبالِ بزرگترین و پیچیده ترین مسائل برویم.

تتبع کردن می تواند از ساده ترین گزینه ها و قوانینی که از کودکی در مغزمان فرو رفته اند شروع شود. می تواند درباره ی همه ی ارزش هایی باشد که ناآگاهانه به ارزش های ما تبدیل شده اند. می تواند در مورد چیزهایی باشد که از بزرگان شنیده ایم و بدون تأمل آنها را پذیرفته ایم. می تواند در مورد الگوهایی باشد که در ذهن مان شکل گرفته اند و ما بدون هیچ ارزیابی ای درست فرض شان کرده ایم. می تواند در مورد سوال هایِ بزرگ و کوچکی باشد که برایمان ساخته اند و ممکن است سوال ما نباشند. حتی می تواند در مورد مسائل کوچک روزمره باشد، مسائلی که آنقدر تکرار شده اند که ما هیچ وقت بررسی شان نکرده ایم و همیشه همانطور که بوده اند از کنارشان عبور کرده ایم. می تواند در موردِ بررسی اطلاعاتی باشد که از تلگرام و اینستاگرام و امثالهم دریافت می کنیم. و الی آخر.

 

فکر می کنم هیچ وقت نمی توانم به زندگی خودم یا شخص دیگری صفتِ "آگاهانه" بدهم مگر اینکه سهمِ تتبعات در زندگی ام( یا زندگی اش) سهمِ بالایی باشد. حتی فکر می کنم بخش بزرگی از "زندگی نازیسته" ای که سقراط می گفت به تتبعات مربوط باشد.

 

پی نوشت: می دانم که این حرف ها را قبلاً هم گفته ام یا شاید از افراد مختلفی شنیده باشید اما امروز داشتم به تتبع کردن و نقشش در زندگی ام فکر می کردم و گفتم قسمتی از آنرا-هر چند آشفته و پراکنده-اینجا هم بنویسم.


فارغ از کسانی که سیستم های پیچیده را می فهمند و تا حد زیادی این مهارت و بینش را به دست آورده اند که با این مدل، دنیا را ببینند، به نظرم افراد معمولی ای مثل من هم که تنها جرعه ی کوچکی از این مدل را چشیده اند می توانند حدس بزنند که چیزی که ما آنرا جامعه می نامیم هم نوعی سیستم پیچیده به حساب می آید.

به نظر می رسد که چه با نگاه ساختاری و معیارهای آن(از جمله: تعداد المان های بسیار زیاد و تعامل گسترده اجزا با یکدیگر) و چه با نگاه رفتاری و شاخصه های آن( از جمله: ابهام علی، قابلیت خودسازماندهی، تعادل پویا، توانایی رشد و تکامل در مجاورت سایر سیستم ها، پدیدار شدن ویژگی های جدید(یا ویژگی های سطح بالا) و نظم خود جوش(البته نظمِ وابسته به ناظر))، که هر کدام به نوعی در پی تعریف سیستم های پیچیده هستند، بتوانیم مفهومی به نام "جامعه" را در زمره ی سیستم های پیچیده به شمار بیاوریم.

(منبع)

 

در بحثِ "پدیدار شدنِ ویژگی های جدید یا سطح بالا" در سیستم های پیچیده، مثال معروفی وجود دارد که شاید بد نباشد آنرا دوباره مرور کنیم:

"فرض کنید دمای اتاقی که الان در آن هستید 21 درجه ی سانتی گراد است(منظور دمای محبوس در اتاق است). حالا کسی از ما می پرسد که این دما چگونه به وجود آمده است؟ و چه می شود که این دما افزایش یا کاهش پیدا می کند؟

احتمالاً جواب ما این است که این دما حاصل حرکت مولکول های هواست و به نوعی به انرژی جنبشی مولکول ها ربط دارد.

فرض کنید که او سوال دیگری هم می پرسد: اگر یک عدد از این مولکول ها را انتخاب و بررسی کنیم، دمای آن مولکول چند درجه سانتی گراد است؟

پاسخ را می دانیم: آن مولکول دما ندارد. اصلاً دما برای یک مولکول تعریف نمی شود. دما برای مجموعه ای از مولکول ها(در تعداد بسیار زیاد)، قابل تعریف است.

او باز می پرسد که هر یک از این مولکول ها چه سهمی در دمای 21 درجه دارند؟

جواب: هیچ سهمی ندارند. در حدی که اگر دیواری در میانه ی اتاق بکشیم و نیمی از مولکول ها پشت دیوار بمانند، باز هم دمای هوا 21 درجه خواهد بود.

می پرسد: حالا که مولکول ها هیچ نقشی ندارند، اگر تمام مولکول ها را از اتاق خارج کنیم، باز هم دمای اتاق 21 درجه است؟

پاسخ می دهیم که: نه. اگر مولکول ها نباشند شرایط فرق می کند. چون این دما، به نوعی از انرژی جنبشی مولکول ها نشئت می گیرد."

(این مثال را از کتاب

مقدمه ای بر سیستم های پیچیده ی محمدرضا شعبانعلی نقل کردم.)

 

پس در این سیستمی که در مثال توضیح داده شد، دما، یکی از ویژگی های سطح بالاست که در این سیستم پدیدار شده است.در واقع دما در این سیستم، به عنوان یک ویژگی جدید که قابل مشاهده، قابل تعریف، قابل اندازه گیری و قابل بررسی است، ظهور کرده است. (بعداً به این مثال بر می گردیم).

 

"سرمایه اجتماعی"، مفهوم (یا دقیق تر: ویژگی) ای است که اندیشمندان مختلفی به آن پرداخته اند(با وجود نوظهور بودنش). و مانند بسیاری از مفاهیم نوظهور، تعریفی که همه یا اکثریت اندیشمندان روی آن توافق داشته باشند برایش ارائه نشده است. همچنین بسته به تعاریف، سرمایه اجتماعی را به روش های مختلفی اندازه گیری می کنند. من قصد ندارم که به تعاریف مختلف آن ورود کنم(یا حداقل، آنهایی که تا کنون خوانده ام)، چون نه سواد قابل اتکایی در این زمینه دارم و نه در اینجا و برای بحث ما مورد نیاز است.

ولی می خواهم به زیربنایی که سرمایه اجتماعی و همه ی تعاریف آن،ناگزیرند به نوعی روی آن سوار می شوند بپردازم. یعنی "سطح اعتماد اجتماعی".

فکر می کنم "میزان اعتماد اجتماعی" و کم و زیاد شدنش، تا حد زیادی قابل مشاهده، قابل تعریف، قابل اندازه گیری و بررسی است.

بدیهی است که "اعتماد اجتماعی" با "اعتماد بین فردی"(مثل میزان اعتماد بین من و شما یا بین شما با همکارتان)، در کنار همه ی شباهت هایی دارد، متفاوت است(که طبیعتاً قسمتی از این تفاوت ها به بحث تعریف وضعیت خرد و وضعیت کلان در بحث اعتماد اجتماعی باز می گردد). همچنین این مفهوم با "اعتماد متقابلِ دولت-ملت" هم متفاوت است(اعتمادی که متاسفانه در حال حاضر و در وضعیت کنونی، وضعیت تاسف برانگیزی دارد و با هر اتفاقی در سطح جامعه و ت کشور وضعیت آن بهتر یا بدتر می شود و باز هم متاسفانه، تصمیم گیران به جای استفاده بهینه از این اتفاقات و فرصت ها، آنها را به تهدید و نقطه ی بدتری از وضعیت این شاخص هدایت می کنند!). هر چند که هر دوِ این اعتماد ها در "سطح اعتماد اجتماعی" اثر می گذارند و اثر می پذیرند.

احتمالاً به طور کامل نتوانیم تشابه نظیر به نظیر بینِ وضعیتِ فرد فردِ جامعه و تک تکِ مولکول های گاز، همچنین بین میزان اعتماد اجتماعی و دما، برقرار کنیم، به هر حال جنس مولکول ها با جنس انسانها(که خود سیستمی پیچیده به حساب می آیند) تا حدی! متفاوت است.

اما به نظر میرسد که بتوان "اعتماد اجتماعی" را به عنوانِ یک ویژگیِ پدیدار شونده ی سطح بالا در سیستم پیچیده ی جامعه به حساب آورد.

 

بیائید فرض کنیم واحد اندازه گیری سطح اعتماد اجتماعی واحدی فرضی است که نام آنرا "ساج" می گذاریم. و فرض کنیم که در لحظه ای خاص این شاخص را اندازه گیری کرده ایم و مقدار آن روی 21 ساج قرار دارد.

حالا می توانیم سوالاتی که در مورد دمای 21 درجه ای اتاق مطرح بود را در مورد ساجی که روی 21 قرار دارد هم بپرسیم.

 

 این ساج چگونه به وجود آمده است؟ و چه می شود که این ساج افزایش یا کاهش پیدا می کند؟

21 ساج حاصل پویایی و تحرک و نعامل انسان ها و اجزای مختلف جامعه است.

 

اگر یک عدد از این انسان ها را انتخاب و بررسی کنیم، سطح اعتماد اجتماعی آن انسان چند ساج است؟

اگر یکی از این انسانها یا یکی از اجزای کوچک این جامعه را برداریم و جدا کنیم نمی توانیم سطح اعتماد اجتماعیش را اندازه گیری یا تعریف کنیم چون این شاخص ویژگی است که در سطح و وضعیت کلان ظهور می کند و اصولاً سطح اعتماد اجتماعی برای مجموعه و تعداد بسیار زیادی از انسانها قابل تعریف است.

 

هر یک از این انسان ها چه سهمی در 21 ساجِ سطح اعتماد اجتماعی دارند؟

هیچ سهمی ندارند. در حدی که اگر بخشی از این انسان ها را از جامعه جدا کنیم، سطح اعتماد اجتماعی همچنان 21 ساج است.

 

حالا که انسان ها هیچ نقشی ندارند، اگر تمام انسان ها را از جامعه حذف کنیم، باز هم سطح اعتماد اجتماعی 21 ساج است؟

نه. اگر انسان ها نباشند شرایط فرق می کند. چون سطح اعتماد اجتماعی، به نوعی از پویایی و تعامل انسان ها نشئت می گیرد.

 

ممکن است کسی بگوید خب حالا منظورت از این مقدمه چینیها چیست؟

نکته ی بسیار تامل برانگیزی در یکی از تعاریف ویژگی های پدیدار شونده در سیستم های پیچیده می گوید:

"پدیده هایی که در سیستم های پیچیده ظهور می کنند، بر پایه پدیده های سطح پائین ترِ موجود در میان اجزاء همان سیستم شکل می گیرند و در سطحی بالاتر(در قالب یک سازماندهی و هویت جدید) مشاهده و درک می شوند. اما همین پدیده های ظهور کرده، خود مجدداً بر پدیده های سطح پائین تر اثر می گذارند و به نوعی آنها را محدود، کنترل یا مدیریت می کنند."(اوکانور و کورادینی)

ربط دادنش با خودتان.

 

اما شاید بد نباشد اگر نگاهی هم به این مطالب بیندازید که تا حدی به شفاف شدن این مطلب و منظوری که از نوشتن آن داشتم کمک می کنند:

1-

رفتار ما و تاثیر آن روی سطح اعتماد اجتماعی

2-

بی اعتمادی، مالیاتی پنهان و سنگین برای جامعه

 

پی نوشت: طبیعتاً حرف های پراکنده ای که در این مطلب زدم(منظورم آنهایی است که از طرف خودم گفتم) غیر علمی و غیر مستدل هستند و نیازمند بررسی دقیق با متد علمی هستند. حتی نمی توانم با اطمینان میزان انطباق سطح اعتماد اجتماعی را به عنوان یک ویژگی پدیدار شونده، با مدل پیچیدگی و سیستم های پیچیده ارزیابی کنم. بنابراین تمامی این مطلب را می توانید تلاش و تمرینی ابتدایی برای پاسخ دادن به سوالی که نویسنده ی کتاب "مقدمه ای بر سیستم های پیچیده" در پاورقی صفحه 115 از ویرایش چهل و یکم کتاب مطرح می کند، در نظر بگیرید.

پی نوشت همینطوری;) : برخلاف روال غالب انتشار مطالب این وبلاگ که پس از نوشته شدن بلافاصله منتشرشان می کنم، این مطلب را حدود سه ماه پیش نوشته بودم و امروز صرفاً یک پاراگراف به آن اضافه کردم و دگمه انتشار را زدم.

 


قبلاً یک فایل صوتی تحت عنوان

"تعریفی از اصلاح گری" از

دکتر محمد فاضلی را در وبلاگ گذاشته بودم. اگر آن فایل را دوست داشته اید و از نظرتان مفید بوده، فکر می کنم از گوش دادن به گفتگوی جدید دکتر فاضلی در پادکست سکه، تحت عنوان "نقش فرهنگ در توسعه اقتصادی ایران" پشیمان نخواهید شد.

دکتر فاضلی در این گفتگو درباره مسائلی از این دست صحبت می کند:

- چرا سوخت قاچاق می شود؟

- چرا کارمندان سازمان ها درست کار نمی کنند؟

- چرا بین دو خط رانندگی نمی کنیم؟

- چرا در طبیعت آشغال می ریزیم؟

- چرا ما مثل دانمارک یا کره جنوبی نمی شویم؟

- آیا ما ایرانیان بی فرهنگ هستیم و برای حل کردن مشکلات اقتصادی و توسعه مان باید فرهنگ سازی کنیم؟

- و سوالاتی از این دست.

 

هر چند که فکر می کنم میزبان این پادکست(دکتر مهدی ناجی) سوالات خوب و مهمی مطرح کرد ولی به نظرم در یکی از مهمترین قسمت های بحث، یعنی اشاره دکتر فاضلی به بحث ظرفیت حل مسئله(که به نوعی ادامه بحث ایشان در فایل اصلاح گری بود)، کمی کم لطفی کرد و بحث را به سمت یک سوال کلیشه ای برد(اینکه فرهنگ سازی اصالت دارد یا حکمرانی؟). اما فارغ از این بحث ها، به نظرم صحبت های دکتر فاضلی(که سیستم و تفکر سیستمی و اصلاح سیستمی را به خوبی می شود در حرف هایشان فهمید) در این زمینه ارزش گوش کردن و فکر کردن دارند و می توانند برای من و امثال من بسیار آموزنده باشند.

 

این پادکست را می توانید از طریق

کانال تلگرام پادکست سکه گوش کنید. (اپیزود سیزدهم)

یا اگر به تلگرام دسترسی ندارید، می توانید در

ناملیک به این گفتگو دسترسی داشته باشید.

مدت زمان پادکست: 73 دقیقه

 

 


راستش رو بخواین توی روزها و هفته های اخیر چندین بار خواستم نوشته های این روزهامو منتشر کنم ولی نمی دونم چرا یه حسی بهم میگفت نه نکن!

داشتم فکر می کردم که این  حسه چرا میگه نکن. دلایل مختلفی آورد و منم قانع شدم :)

از طرفی مدتیه که وبلاگ رو آپدیت نکردم و یه حس دیگه اومده وسط که میگه به دلایل اون یکی توجه نکن و برو منتشر کن.

به هر حال چون این روزها حوصله اقناع کردن ندارم گفتم یک مصالحه ای بینشون برقرار کنم و از هر کدوم از نوشته ها چند خطی نقل کنم که نه سیخ بسوزه و نه کباب (همانا از کم فروغ ترین روش های مذاکره و اقناع "مصالحه" است).

*

کاسبان وحشت :

عده ای (از دلالان گرفته تا برخی کسب و کارها که نگاه فرصت طلبانه و منفعت طلبانه در افق کوتاه مدت دارند) شروع به احتکار و جمع کردنِ یکسری اقلام و مایحتاج ضروری مردم کرده اند. بگذریم از اینکه برخی از این اقلام اصلاً ضروری هم نیستند و پارس کن های همین دار و دسته دارن توی رسانه های مجازیشون به شدت پارس می کنند و توهم ضروری بودنشون رو برای مردم تبلیغ می کنن.

داستان این عده رو همه میدونیم. زالو صفت هایی که منتظر چنین فرصت هایی هستن تا خون همه رو بمکند. بنابراین بیشتر از این در موردشون توضیح نمیدم.

اما عده ی دیگری هستند(که تعدادشون خیلی بیشتر از قبلی هاست) که در نگاه اول اصلاً شبیه اونها به نظر نمیان. اتفاقاً ژست اطلاع رسانی و آگاهی بخشی و آموزش و مسئولیت اجتماعی هم میگیرن، ولی اگر کمی بیشتر فکر کنیم از زالو صفتان قبلی خیلی بدترن.

کسانی که به اسم آگاهی دادن و اطلاع رسانی، هر چرندی که به ذهنشون میرسه یا از جایی برداشتن رو به اطلاع عموم میرسونن!

شایعه سازی میکنن، در نقش پارس کن، تولید محتوای هدفمند میکنن، هر چرت و پرتی رو از هر جا که شنیدن بدون اینکه کوچکترین مسئولیتی بابت بررسی کردنش قبول کنن به خورد مردم میدن(تازه این دسته از خوب های اینها هستن)، اخبار متناقض پخش میکنن، خودشون یه چرتی رو به هم می بافن و پخش میکنن و بعد از یه مدت خودشون تکذیبش میکنن(خودشون میدونن نرخ دیده شدن خبر و تکذیبیه چقدر فرق داره!)، برای یک کلیکِ بیشتر حاضرن هر کاری بکنن(هر کاری) و خیلی کارهای دیگه. البته این وسط مردم ناآگاه و کم سواد و آموزش ندیده هم در نقش هیزم برای همین ها ظاهر میشن و آتیششون رو شعله ورتر می کنن که همه رو با هم بسوزونن.

اگر هدف اصلی دسته اول از زالوصفتان، کسب سود های سرشار از خون مردمه، هدف دسته ی دوم فراتر از سود خشک و خالیه. حتی ممکنه پزشکی باشه که فرصت رو مهیا دیده تا معروف بشه(با تولید چند تا ویدیو و نشخوار کردن توصیه های تائید نشده و بیخودی که  مراکز معتبر ویروس شناسی و WHO هیچ کدوم رو تائید نکردن). یا پزشک دیگه ایه که انقدر بهش گفتن دکتر علفی که عقده ای شده و داره عقده هاشو استفراغ میکنه روی جامعه. بقیه رو هم با کمی گشتن می تونین مشاهده بفرمائین.

 

به نظر میرسه که کووید 19 تقریباً برای همه جامعه علمی و پزشکی دنیا ناشناخته ست. در واقع بجز نتایجی که از بعضی رفتارهای این ویروس مشاهده شده، تقریباً هیچ اطلاعات اساسی ای هنوز به دست نیاوردن. دارن روش کار میکنن و به احتمال قریب به یقین به زودی جوانب مختلف فعالیت این ویروس رو استخراج میکنن و راهکارهای مقابله ای هم به تَبَع اون خواهند اومد. بنابراین همه باید بدونیم که بجز یکسری توصیه های بهداشتی ساده(ساده در فهم و دشوار در عمل!) تا این لحظه هیچ چیز دیگه ای نداریم، پس چرا چنان تشنه ی اطلاعات جدید هستیم که ناخواسته آتش بیار معرکه ی زالو ها و پارس کن ها می شیم؟

هر اطلاعات تازه و معتبری که به دست بیاد مطمئن باشین که همه ی رسانه های شناخته شده اعلامش میکنن و برای اینکه به گوشتون برسه زحمت زیادی نخواهید داشت.

شاید راه حلی که فعلاً در کنار رعایت توصیه های بهداشتی میتونه کمک کننده باشه، تقویت سیستم ایمنی بدنه. تقویت سیستم ایمنی هم یه شبه و با مصرف مولتی ویتامین ها و این چیزهایی که پارس کن ها میگن اتفاق نمی افته. سبک زندگی( سبک خورد و خوراک هم جزو سبک زندگیه!) شاید از مهمترین عوامل تحت کنترل ماست برای این قضیه(تحت کنترل رو از اون جهت میگم که عواملی مثل ژنتیک هم از عوامل مهم هستن که فعلاً تحت کنترل ما نیستن). پس اگه از همین امروز سبک زندگی سالمی رو شروع کنین شاید بتونه به تقویت سیستم ایمنی کمک کنه ظرف هفته ها و ماه های پیش رو.

*

ترس و نگرانی ای که مردم از کرونای جدید دارن برام قابل فهمه و باهاش بیگانه نیستم.

ترس از مرگ، چیزیه که از بدو تولدمون در وجود همه ما رخنه کرده و طبیعتاً نباید برای ما غریبه باشه. شاید یکی از چالش های مهم در طول زندگی هر انسانی پیدا کردن شیوه ی مواجهه با این ترسه. شیوه های مختلفی هم برای مواجهه وجود دارن(شاید به تعداد انسانها). از مواجهه های روان پریشانه گرفته تا مواجهه های نرم و همزیستانه. عده ای به انکار و فلج شدن میرسن و عده ای هم از ترس از مرگ عبور میکنن.

شاید کسانی که مرگ رو از نزدیک حس کردن یا مرگ نزدیکانشون رو لمس کردن(در صورتی که اهل تفکر و تعمق بوده باشند!)، این روزها براشون راحت تر میگذره.

مرگ آگاهی در آدم های مختلف دارای سطوح مختلفیه. بعید میدونم به صورت صفر و صد در بین انسانها باشه.یعنی فکر نمی کنم کسی باشه که مطلقاً به مرگ فکر نکنه و کسی هم باشه که همیشه در خودآگاهش مشغول فکر کردن به مرگه. اما شاید بشه گفت که اگر مثل اعلام وضعیت اضطراری که سطوح مختلفی داره فرضش کنیم، این روزها هر کی در هر سطحی از مرگ آگاهی که قرار داشته، احتمالاً با کمک کورونا کمی سطحش بهبود پیدا کرده.

اینا مقدمه ی مختصر!

اما وقتی در مورد کورونا گفته میشه که درصد مرگ و میرش حدود 3 یا 4 درصده، و از طرفی مغز ما واقعیت های آماری رو به خوبی درک نمیکنه، به نظرم دور از ذهن نیست که همه از خودشون بپرسن که خب ممکنه من جزو اون سه یا چهار درصد قرار بگیرم. پرسیدن این سوال همان و پیامد های احتمالی بعدی همان.

توی آزمایش یه دارو، اون دارو رو با دوتا برچسب مختلف به گروه آزمایش ارائه دادن. روی یکی از برچسب ها نوشته شده بود که در 99 درصدِ تست های بالینی، عارضه ای ایجاد نکرده و روی اون یکی برچسب نوشته بودن که در یک درصدِ موارد بالینی ایجاد مسمویت مشاهده شده. احتمالاً خودتون حدس میزنید که نتایج چقدر با هم فرق داشته اند.

نمیدونم این روانشناسای شناختی چرا توی مواقعی که بهشون نیاز هست پیداشون نمیشه!. فقط توی کتابها باید نتیجه تحقیقاتشونو ببینیم؟

 

امیدوارم به این فکر نکنین که بخاطر ترسوندن مردم و وادار کردنشون به رعایت توصیه های بهداشتی اینطوری گفتن! چون اینطوری نیست و راه های مختلفی برای تاثیرگذاشتن و وادار به عمل کردن مردم وجود داره. از طرفی اگر اینطور بود که سازمان بهداشت جهانی هی تاکید نمیکرد که ترس از کورونا از خود کورونا بدتره!

*

اومدن این ویروس انگار توفیقی اجباری شده که اکثر ما، چه

تفکر سیستمی رو بشناسیم و چه نشناسیم، وادار بشیم برخی از جوانب سیستم ها رو درک کنیم (هر چند که احتمالاً به زودی فراموشش می کنیم!).

از المان های مهم سیستمی فکر کردن، فهم افق زمانی و فهم چرخه ی پیامد هاست(در کنار بقیه المان ها).

اینکه هر رفتار و عملکرد ما روی چه چیزهایی میتونه تاثیر بگذاره و در چه افق زمانی ای. دیدن پیامد های مرتبه ی دوم و سوم و چهارم و به تناسب هر فرد مرتبه ی nام. که ممکنه مرتبه ی nام ، تاثیر اون پیامد به خودمون رسیده باشه. فرض کنید که من یه رفتار پر ریسک داخل ساختمون انجام میدم(مثلاً یکی از توصیه های مهم بهداشتیِ این روزها رو رعایت نمیکنم). کافیه یه کم ترس از کورونا و یه کم خودخواهی و حب ذات توی وجودم به سطح بیاد(که به نظرم در مورد اکثر آدمها در این روزها و خیلی روزهای دیگه صادقه) تا وارد فکر کردن سیستمی بشم!. و خب به راحتی محاسبه می کنم که ممکنه جناب کورونا به خودم برسه و به هلاکتم کمک کنه.(توجه کنید که گفتم سیستم، نگفتم اکو سیستم. چون ممکنه بعضی ها به فکر حذف بعضی های دیگه بیفتن! مثل به آتش کشیدنِ درمانگاه بیماران کورونا)

به نظرم بازی هایی که برای آموزش تفکر سیستمی پیشنهاد میشه(مثل بازی صندلی ها و غیره) پیش وضعیت واقعیِ این روزها مثل بازی می مونه.

پس فرصت رو غنیمت بشمریم و اگه یه روزی دلمون میخواسته که تفکر سیستمی رو بهتر یاد بگیریم، به نظرم الان وقتشه.

از تصمیم ها و رفتار های خودمون شروع کنیم و بعدش میتونیم از نمونه های دیگران و مسئولان هم کمک بگیریم. مثلاً اختصاص سهمیه ی بنزین نوروزی!

*

یه روز خودمو جای یه ویروس کورونا گذاشتم. و سعی کردم از زاویه نگاه اون به اتفاقاتی که داره می افته نگاه کنم.

از روزی که شرایط فراهم شد تا بتونم بیشتر تکثیر بشم و کم کم رشد کنم.

تجربه ی ذهنی جالبی بود.به نظرم به یه بار امتحان کردنش میارزه.

فقط توی این تجربه ذهنی تون فراموش نکنین که کورونا هم مثل ما انسانها، حق زندگی داره. اونها هم ارگانیسم هایی هستن که در پی بقای خودشون هستن همونطور که ما هستیم. البته بدون وحشی بازی هایِ افراطیِ گونه ی ما و صدماتی که به طبیعت و زمین زدیم.

شاید در دنیای اونها، 24 روز زندگی، مثل صد سال زندگی در دنیای ما باشه. شاید از نگاه طبیعت، 24 روز زندگیِ یک کووید 19 مفید تر از صد سال زندگیِ یک اشرف مخلوقات باشه. نمیدونیم.

*

این قسمت از نوشته ممکنه برای برخی از دوستان خوشایند نباشه. شاید بعداً حذفش کردم.

راستش رو بخواین اومدن کورونا رو فقط از زوایای ترسناک و انسان دوستانه و برخی از زوایای دیگه که همه میدونیم نمی بینم. با کمی احساس گناه باید بگم اومدنش و شرایطی که درست کرده رو جالب هم میدونم(به جای جالب می تونستم از صفات گویا تری هم استفاده کنم که نکردم).

اینکه یه کوچولوی نا دیدنی برای ما، چطور اشرف مخلوقات رو با اینهمه غرور و خود برتر بینی به چالش کشیده. چطور همه ی دستاوردهایی که انقدر بهشون مینازه رو مختل کرده(بدون اینکه چنین قصدی داشته باشه).

اینکه چقدر فرصت شناخت خودمون(از خود پستِ مون تا خود والامون) و دیگران و ساختارها و خیلی چیزهای دیگه رو بهمون داده(بدون اینکه بخواد).

و برخی چیزهای دیگه!

*

داشتم فکر می کردم که وضعیت ما و کورونا تا حدی شبیه وضعیت ما و زندگیه. همونطور که شاید عاقلانه ترین کار در زندگی این باشه که بفهمیم چه کارهایی رو انجام ندیم به جای اینکه هی دنبال این باشیم که چه کارهایی رو انجام بدیم، شاااید در مورد کورونا هم بهتر باشه دنبال این باشیم که بفهمیم چه کارهایی رو نباید انجام بدیم. در واقع ببینیم کدوم کارها ممنوعه هستن و ریسک گسترش و ابتلا رو بالا می برن و اون کارها رو نکنیم.

*

توفیق اجباری بعدی و فرصتی که کورونا با خودش برامون آورده، شکستن چرخه ی عادت های ذهنی و افتادن بعضی از پرده هاییه که جلو چشم و آگاهی مونو گرفته بودن. مثل هنر لذت بردن از زندگی. یا زندگی کردن با تمام وجود و هنر های کمیابی مثل اینها.

چون چیزهایی که میخوام بگم قرابت و نزدیکی زیادی با چیزی داره که قبلاً در اینجا(

هنر لذت بردن از زندگی) گفتم، دیگه با تکرارش خسته تون نمیکنم.

*

این بود بعضی از تفکرات این روزهای کورونایی! اگه خوشتون اومده، تعارف نکنین و بهم بگین که بقیه مطالبی که این روزها نوشتم رو منتشر کنم ;)

 

 


بزرگترین مزرعه کوچک (the Biggest Little Farm)، نام فیلم مستندی است که به کارگردانی جان چستر ساخته شده است.

در واقع تجربه زندگیِ هفت ساله ی کارگردان(جان چستر) و همسرش "مولی" است که تصمیم می گیرند به مزرعه ای در نزدیکی لس آنجلس نقل مکان کنند.

این زوج که چندان از کار کشاورزی سر در نمی آورند با گشتن در اینترنت شخصی به نام آلن را پیدا می کنند که با ایده هایی عجیب و جالب به کمک شان می آید.

در طول این هفت سال، اتفاقات مختلفی برایشان رقم می خورد که در نهایت به آنها کمک می کند که کم کم با زبان طبیعت آشنا شوند و به قول خودشان، می فهمند که "مشاهده و خلاقیت" چطور به کارشان می آید.

بیشتر از این از داستان فیلم برایتان تعریف نمی کنم تا اگر خواستید ببینید، جذابیت هایش از بین نرفته باشد.

جالب ترین آموزه فیلم برای من، پروسه یادگیری این زوج از طبیعت بود. اینکه چطور کم کم با طرز کار بخش هایی از اکو سیستم آشنا شدند و توانستند با آن به صلح برسند. و این به صلح رسیدن(یا به قول خوشان: چیزی شبیه موج سواری) کمک شان کرد تا اهدافشان را هم محقق کنند.

 

به هرحال خواستم به دوستانی که اینجا سر می زنند پیشنهاد کنم که اگر وقتش را دارند این مستند را ببینند. فکر می کنم ارزشش را دارد(با وجود همه نقد های مثبت و منفی ای که می شود در موردش بحث کرد).

این فیلم را می توانید از طریق فیلیمو (یا سایر موارد مشابه) ببینید. البته با یک سرچ ساده هم می توانید به آن دسترسی داشته باشید (در هر صورت حقوق مالک اثر که بر باد رفته!)

 

پی نوشت: به نظرم "

این روزها" هم زمان مناسبی برای دیدن این مستند است. در آن نشانه هایی است برای کسانی که ایمان آورده اند، نه ببخشید! برای کسانی که تأمل می کنند ;)

 


پیش نوشت شوخی(واج آرایی "ش" داشت:): بعد از گوش دادن به هدیه نوروزی

متمم(فایل های صوتی در مورد کتاب خریدن و کتاب خواندن)، در برخی موارد(و نه در اغلب موارد)، حس آن شخصی را داشتم که برای اولین بار از او پرسیدند که شب ها که می خواهد بخوابد ریش بلندش را زیر پتو می گذارد یا روی پتو ;)

که البته این چیز خوبیه برای من.

 


 

نمی دانم که از میزان کتاب خوانی ام در سال گذشته راضی هستم یا نه؟ شاید می توانستم کتاب های بیشتر و بهتری بخوانم. شاید می شد موثر تر مطالعه کنم. شاید می شد لذت های بیشتری از مطالعه کردنم ببرم. و ده ها شاید و اگر دیگر.

اما حسی که الان دارم این است که چندان ناراضی نیستم.

سطح رضایتم ربط چندانی به تعداد کتاب ها یا تعداد فصل ها و صفحاتی که می خوانم ندارد. راستش را بخواهید تا قبل از انتشار مطلب "

کتاب هایی که در سال 97 خواندم"، هیچ وقت تعداد صفحاتی را که در سال خوانده بودم نشمرده بودم. حتی تعداد کتاب ها را هم حدودی به خاطر می آوردم.

یکی از معیارهای مهمم برای رضایت از مطالعه، میزان و عمق چیز هایی است که یاد گرفته ام. و مهمتر از این، اینکه این آموخته ها چقدر مفید بوده اند و من چقدر توانسته ام در زندگی ام از آنها بهره ببرم و الی آخر(البته با توجه به ساختار مغز انسانها و انواع خطاها و انواع تنبلی ها، انتظار خیلی بالایی از خودم نداشته ام. شما هم نداشته باشید. منظورم انتظار از من است:)

همانطور که محمد رضا در آن فایل های صوتی توضیح می دهد، استفاده از

مدل بلوم برای حوزه کتاب و کتابخوانی می تواند خیلی مفید باشد.

تا قبل از آشنایی با مدل بلوم هم تا حد زیادی معیار های سنجش سطح رضایتم از کتابخوانی هایم به این طبقه بندی نزدیک بود اما بعد از آشنایی با مدل بلوم، به نظرم بهتر و شفاف تر می توانم یادگیری ام از کتاب ها را ارزیابی کنم.

برای امسال(به شرط حیات) تصمیم دارم به چند مورد از توصیه هایی که محمد رضا در این فایل صوتی توضیح داد عمل کنم و امید دارم که کمک کنند کتاب خواندنم را اثربخش تر و البته لذتبخش تر کنم.

برای شروع، به جای تعداد صفحاتی که سال گذشته خواندم، تعداد فصول را می شمارم ;) هرچند فلسفه و معنی هیچکدام از از این شمردن ها را نمی دانم. شاید چند سال بعد فهمیدم. منظورم این نیست که کار مفیدی نیست یا اصلاً نمی فهممش(حداقل می دانم که می تواند شاخصی برای سنجش خودمان باشد)، حرفم این است که من هنوز آنطور که باید نمی فهممش. به هر حال کتابهای 98 حدود 700 فصل شد:)

 

فعلاً دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه برای مقدمه این پست بنویسم. بریم برای لذت لیست کردن :)

 

کتاب هایی که سال 98 خواندم یا بازخوانی(دلایل بازخوانی کردن هایم را در پست سال گذشته گفته ام) کردم(مثل سه کتاب از دن اریلی و کتاب کانمن) اینها هستند:

 

1- لبه تیغ - ویلیام سامرست موام - مهرداد نبیلی - انتشارات علمی و فرهنگی

2- مردی به نام اوه - فرناز تیمورازف - نشر نون

3- سمفونی مردگان - عباس معروفی - انتشارات ققنوس

4- مهمانسرای دو دنیا - اریک ایمانوئل اشمیت - شهلا حائری - نشر قطره

5- سولاریس - استانیسلاو لم - صادق مظفرزاده - شرکت تهران فاریاب

6- تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال - پرویز دوائی - نشر پارس کتاب

7- اعترافات یک کتاب خوان معمولی - آنه فدیمن - محمد معماریان - نشر ترجمان

 

8-

زندگی خوب (30 گام فلسفی برای کمال بخشیدن به هنر زیستن) - مارک ورنون - پژمان طهرانیان - نشر نو.

9-

هنر ظریف بی خیالی - مارک منسون - واحد ترجمه انتشارات کلید آموزش.

10- هشت درس برای زندگی شویی شادمانه تر - ویلیام گلاسر و کارولین گلاسر - مهرداد فیروز بخش - نشر ویرایش

11-

تخت پروکروستس - نسیم نیکولاس طالب - محمد رضا مردانیان - انتشارات تمدن علمی.

 

12- آگاهی - سوزان بلکمور - رضا رضایی - نشر فرهنگ معاصر

13- مقدمه ای بر سیستم های پیچیده - محمد رضا شعبانعلی

14-

واقع نگری - هنس روسلینگ - عاطفه هاشمی و سید حسن رضوی - نشر میلکان

 

15- راهنمای تفکر تحلیلی - ریچارد پاول و لیندا الدر - شیوا دهقانی - انتشارات بهجت.

16- مغلطه (راهنمای درست اندیشیدن) - جمی وایت - مریم تقدیسی - انتشارات ققنوس

 

17-

چرا ملت ها شکست می خورند - دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون - محسن میردامادی و محمد حسین نعیمی پور - انتشارات روزنه

18- اامات ت در عصر "ملت-دولت" - احمد زید آبادی - نشر نی

19- 1984 - جورج اورول - صالح حسینی - انتشارات نیلوفر

20- جامعه شناسی به زبان ساده - صادق زیبا کلام - انتشارات روزنه

 

21- کج رفتاری - ریچارد تیلر - بهنام شهائی - نشر کتاب مهربان

22- سقلمه - ریچارد تیلر و کاس آر سانستین - مهری مدآبادی - نشر هورمزد

23- دانش مالی رفتاری - میشل ام پمپین - احمد بدری - انتشارات کیهان

24- مالی رفتاری و تیپ های چهارگانه سرمایه گذاران - میشا ام پمپین - میثم احمدوند و علی سنگینیان - انتشارات نگاه دانش

25- پاداش - دن اریلی - امیرحسین میر ابوطالبی - نشر ترجمان

26- نابخردی های پیش بینی پذیر - دن اریلی - رامین رامبد - انتشارات مازیار

27- جنبه مثبت بی منطق بودن - دن اریلی - اصغر اندرودی - نشر دایره

28- پشت پرده ریاکاری - دن اریلی - رامین رامبد - انتشارات مازیار

29- دید اقتصادی - پیتر شیف و اندرو شیف - سهند حمزه ئی - انتشارات آریانا قلم

30-

تفکر سریع و کند - دانیل کانمن - فروغ تالوصمدی - نشر دُر دانش بهمن

 

پی نوشت: اگر کسی بپرسد که از بین این لیست، کتاب هایی که به نظرت ارزش خواندن نداشتند(نظر شخصی غیر قابل تعمیم و اتکا) را نام ببر، خواهم گفت که چهار مورد از این لیست جزو این طبقه بندی هستند ولی دلم نمی خواهد مستقیماً اشاره کنم ;)

اما اگر بخواهم فقط پنج مورد را که فکر می کنم ارزش زیادی دارند پیشنهاد بدهم(باز هم نظر شخصی غیرقابل تعمیم و اتکا)، فکر می کنم شماره های 12،13،14،17،30  حتماً بالای لیستم خواهند بود.

 

پی نوشت بعدی: اگر هر کدام از دوستان عزیزم در مورد هر کدام از کتابها یا توضیح کلی محتوای آنها سوالی داشت خوشحال می شوم که توضیح بدهم.

 


چند ماه پیش به صورت اتفاقی و از طریق یک برنامه تلویزیونی با

اپلیکیشن word up آشنا شدم.

من برای یاد گرفتن لغات انگلیسی از برنامه انکی(anki) استفاده می کنم. در این برنامه از صفر تا صدِ انتخاب کلمه ای که می خواهم به خاطر بسپارم و سایر موارد ساخت فلش کارتها در اختیار خودم است(از انتخاب تصویر و متن نمونه و غیره).

wordup تقریباً همین کار هایی را که در انکی و نرم افزارهای مشابه می توانیم انجام دهیم انجام می دهد با این تفاوت که خودش همه کارها را از قبل انجام داده و ما فقط لقمه آماده را میل می کنیم.

اگر فقط یک انتخاب داشتم قطعاً انکی را انتخاب می کردم  به خاطر اینکه همه کار را خودم انجام می دهم و انتخاب با خودم است. اما چند ماهی است که wordup را هم روی موبایلم نصب کرده ام و امتحانش کردم.

فکر می کنم نرم افزار نسبتاً کامل و خوبی است. بخصوص می تواند برای کسانی که خیلی حال و حوصله ی بررسی و انتخاب لغات و ساختن فلش کارت و غیره را ندارند مفید باشد. خیلی اوقات این موارد و مراحل، تبدیل به موانعی ذهنی برای یادگیری زبان می شوند و این نرام افزار می تواند این موانع را تا حدی برطرف کند(البته این راحت الحلقوم بودن معایبی هم دارد. بالاخره با هر انتخابی، در کنار آورده ها، یکسری از دست دادن ها هم خواهیم داشت)

در هر صورت قصدم مقایسه کردن اپلیکیشن های یادگیری زبان نیست و به هیچ وجه بررسی جامعی هم در موردشان نکرده ام، این پیشنهاد صرفاً یک تجربه ی شخصی است که احساس کردم می تواند برای برخی از دوستانی که با آن آشنا نباشند مفید باشد.

 

من از همه امکانات wordup استفاده نکرده ام اما در حد یک معرفی اولیه می توانم چند مزیت آنرا برایتان لیست کنم:

- طراحان این اپ، هم از منابع دیگر استفاده کرده اند و هم خودشان آنالیز خوبی از متون انگلیسی انجام داده اند و لغات پر کاربرد را به ترتیب و با اولویت بندی روی این نرم افزار سوار کرده اند! فکر می کنم حداقل حدود 12 تا 15 هزار لغت پرکاربرد را لیست کرده اند(اولویت ها تقریباً منطبق با لیست های هزار و سه هزار لغت ضروری است)

- کار کردن با این نرم افزار ساده است و بعد از چند ساعت وَر رفتن همه چیز دستتان می آید.(احتیاج به آموزش ویژه ای ندارد)

- از روش لایتنر برای به خاطر سپردن استفاده می کند(مشابه همه اپ های این حوزه)

- برای هر لغت، یک تصویر و عکس هم برای به خاطر سپردنِ بهتر ارائه می دهد.

- چندین جمله برای هر لغت در دسترس تان است و می توانید هر لغتی را در بستر های مختلفی ببینید.

- برای هر واژه، یک یا چند بریده از فیلم و سریال های معروف ارائه می دهد که می توانید کاربرد واژه را در گفتگوهای روزمره هم ببینید.

- برای کاربرد هر واژه در ترانه ها و شعر ها، یک آهنگ معروف ارائه می دهد که می توانید همانجا گوش کنید.

- برای یادگیری بهتر، بازی هایی(game)  طراحی شده که به نظر میرسد فعلاً دو مورد از آنها در دسترس هستند ولی همین ها هم سرگرم کننده هستند و میزان درگیری(انگیجمنت) را بالاتر می برند.

- این نرم افزار آفلاین هم کار می کند و فقط برای دیدن فیلم ها و شنیدن آهنگ ها لازم می شود آنلاین شوید.

- و برخی موارد دیگر.

 

می توانید این اپلیکیشن را از

گوگل پلی یا بقیه! دانلود و نصب کنید.

بعد از نصب از شما تست می گیرد تا سطح تان را ارزیابی کند.

تقریباً همه چیز رایگان است! یا حداقل چیزهایی که اصلی و مهم هستند رایگانند.

خودتان می توانید در بخش تنظیمات تعیین کنید که هدفگذاری سالیانه تان یادگیری چند لغت است و تعیین کنید چه ساعتی به شما یادآوری کند و الی آخر.

به نظرم بهتر است از همان ابتدا، اکانتتان را در این اپلیکیشن بسازید تا روند بک آپ گرفتن از اطلاعاتتان شروع شود.

و توضیح آخر اینکه پدیدآورندگان این اپلیکیشن یک زوج ایرانی هستند که اگر قسمت "درباره ما" را در اپ بخوانید با آنها آشنا خواهید شد.

 

پی نوشت: می دانم که می شد از همه مراحل برایتان عکس بگیرم و مثل آدمیزاد همه چیز را با رسم شکل برایتان توضیح دهم، ولی ترجیح میدهم خودتان سر به سرش بگذارید . ضمناً همانطور که پیشتر عرض کردم کار با آن ساده تر از آن است که نیاز به آموزش داشته باشد.

 


پیش نوشت: در این نوشته کوتاه، هر جا از " کاخ ذهن" و "کاخ لواسان" استفاده کردم، شما طبق توضیحات زیر تفسیرش کنید:

کاخ لواسان!: نماد و نماینده مسیری است که در دنیای بیرون از خودمان طی می کنیم. نماد هدفگذاری ها و رویا ها و موفقیت هایی است که دنبال می کنیم. معنای این نماد برای هر کس متفاوت است. یکی در زندگی اش به دنبال موفقیت شغلی بزرگی است یکی به دنبال جایگاه اجتماعی بالایی است، دیگری دنبال شهرت است و یکی دیگر به دنبال پول و قدرت.شاید بشود فردی را هم پیدا کرد که به دنبال هیچ چیز نیست! خودتان می توانید سایر اهداف و رویاهای موجود در این لیست بلند بالا را ادامه دهید.

کاخ ذهن: نماد و نماینده مسیری است که در دنیای درون مان طی می کنیم. نماد افکار و احساسات و کشف و شهود هایی است که فقط خودمان از آن باخبریم. این کاخ نماد تجربه هایی درونی است که زندگی ذهنی و روانی مان را می سازد. معنای این نماد هم برای هر کس متفاوت است. تلاش برای شناختن خودمان و ذهن و روان مان، مدل های ذهنی مختلفی که یاد می گیریم یا می سازیم، همگی جزئی از پروسه ساختن کاخ ذهن هستند.

 

 

معمولاً بعد از گذار از دوران کودکی و نوجوانی، هر یک از ما بنابر تصویر و مدلی که از گذران و طی کردن مسیر زندگی یاد گرفته ایم، تلاش مان را برای ساختن کاخ لواسان مان آغاز می کنیم.

مثلاً روزی شانزده ساعت درس می خوانیم تا رتبه خوبی در کنکور کسب کنیم و وارد دانشگاه شویم. چندین سال این مسیر را ادامه می دهیم تا مدرک بگیریم. تلاش می کنیم مهارت های مختلفی بیاموزیم که شاید در مسیر ساختن کاخ لواسان به دردمان بخورند. بعد از آن روزی هشت یا ده ساعت سر کار می رویم. اضافه کاری می کنیم. اگر پس اندازی داشته باشیم به هر دری می زنیم تا چند برابرش کنیم. شبکه ارتباطی می سازیم تا سریعتر به اهدافمان برسیم. کتاب ها و منابع مختلف مربوط به موفقیت در کسب و کار را زیر و رو می کنیم. شب های زیادی بیدار می مانیم و خلاصه هر کاری که برای ساختن کاخ لواسان لازم باشد انجام می دهیم. ممکن است بارها شکست بخوریم اما ناامید نمی شویم و باز هم راه های مختلف را امتحان می کنیم.

فکر می کنم توضیح بیشتری برای ترسیم کار و تلاشی که هر کس برای ساختن کاخ لواسانش انجام می دهد لازم نباشد چون کم یا بیش، همه ما ناگزیریم این مسیر را تا حدی طی کنیم و فهم این پروسه برای همه ما ساده و روشن است.

 

داشتم فکر می کردم که آیا به همان روشنی و وضوحی که به ساختن کاخ لواسان فکر می کنیم به ساختن کاخ ذهن هم می اندیشیم؟

طبیعتاً این دو مسیر از هم تاثیر می پذیرند و با هم در ارتباطند. در این زمینه می شود بحث های زیادی را پیش کشید ولی فعلاً آنها را فیلتر کنیم و فرض را بر این بگذاریم که این دو کاخ می توانند نماینده این دو مسیر باشند.

 

آیا به همان اندازه که ساختن کاخ لواسان برایمان دغدغه است به ساختن کاخ ذهن هم بها می دهیم؟

در مقایسه با مسیر کاخ لواسان، چند ساعت از زندگی مان را صرف ساختن کاخ ذهنمان کرده ایم؟

آیا تا به حال برای شناختن دنیای ذهن و روان مان شب بیداری کشیده ایم؟ اضافه کاری انجام داده ایم؟

برای شناختن و ساختن مدل ذهنی مان، کتاب ها و منابع مختلف را زیر و رو کرده ایم؟

اصلاً دنیای درونی مان را به رسمیت شناخته ایم؟ چقدر برای جمع کردن سنگ و آجر و سیمانی که قرار است با آن کاخ ذهنمان را بسازیم زحمت کشیده ایم؟

آیا برای یاد گرفتن مهارت هایی که ممکن است در مسیر ساختن کاخ ذهن مان به کارمان بیایند وقت گذاشته ایم؟

و ده ها سوال دیگر.

 

فکر می کنم زندگیِ رضایتبخش، بدون توجه کافی به هر دوی این کاخ ها، ممکن نیست.

کاری به این ندارم که کدام مسیر اولویت بالاتری دارد یا سهم هر مسیر از منابع ما باید چقدر باشد. حرفم این است که اگر به وجود کاخ ذهن و روان به عنوان مسیری که نیازمند خرج کردنِ توجه و منابع مان است باور داریم(جدای از میزان استقلال یا همپوشانی با مسیر دیگر)، چقدر برایش خرج کرده ایم؟

 


پیش نوشت: این مطلب را مرداد ماه 97 در وبلاگ منتشر کردم. گفتم شاید برای خودم هم بد نباشد دوباره به صفحات بروزترِ وبلاگ بیاید. چون مصداق های بیرونی زیادی برایش می بینم احتمال دادم که راحت تر بتوانم نمونه های درونی هم برایش پیدا کنم. به هر حال در کنار بروز شدن وبلاگ! شاید خاصیت دیگری هم داشت.


 

 

اقتصاد دانان دسته بندی جالبی برای کالاها دارند که گاهی به تناسب موضوع(مثلاً در بحث ترجیحات و مطلوبیت های هر فرد)، در کنار سایر دسته بندی ها و خوشه بندی هایشان از آن استفاده می کنند.

آنها در این دسته بندی، کالاها را به دو دسته تقسیم می کنند. دسته ی اول را کالاهای معمولی(Normal Goods) و دسته ی دیگر را کالاهای پَست(Inferior Goods) می نامند.

کالاهای معمولی کالاهایی هستند که در صورتی که ما با محدودیت بودجه مواجهه نباشیم ،مصرفمان از آنها بیشتر می شود.به عبارتی هرچه محدودیت بودجه کمتر مصرف این کالاها بیشتر.

اکثریت کالاها و خدمات موجود در بازار در این دسته بندی قرار می گیرند(از برنج و گوشت بگیرید تا خدماتی مثل دندانپزشکی و نظافت منزل).

 

 میان نوشت بیربط به اصل موضوع ولی مرتبط با بحث کالاهای معمولی: دسته ی کوچکی از کالاهای معمولی را کالاهای لوکس شامل می شوند.ویژگی کالای لوکس این است که هر چه درآمدها بیشتر می شود تقاضا برای این کالاها هم بیشتر می شود(و برعکس).

 

اما کالاهای پست کالاهایی هستند که انسان ها وقتی درآمد کمی دارند از آنها استفاده می کنند اما وقتی درآمدشان زیاد شد،مصرفشان از آنها کاهش می یابد و کالاهای دیگری را انتخاب می کنند.

ظاهراً مثال کلاسیک اقتصاد دانان برای توضیح کالاهای پست "سیب زمینی" است. وقتی درآمد افراد افت زیادی می کند یکی از غذاهایی که می توانند مصرف کنند سیب زمینی است که هم پرحجم است و هم قیمت آن در همه جای دنیا پائین است.(البته این نمونه مورد نظر اقتصاددانها در مورد من صادق نیست چون متوسط مصرفم از سیب زمینی در همه ی دوران های زندگی ام ثابت بوده:)

طبیعتاً این تعاریف از کالاهای معمولی و پست تعاریفی نسبی است.یعنی ممکن است کالایی که برای یک فرد، معمولی است برای دیگری، پست باشد.

*

اگر مواردی مانند مجموعه دانش های مفید، یادگیری مهارت ها،فکر کردن! ،نگاه نقادانه، مدیریت منابع، مدیریت زمان و چیزهایی از این دست را کالاهای سبد زندگی مان(و کسب و کارمان) در نظر بگیریم، شاید بتوان دسته بندی ای که در بالا ذکر کردم را در مورد سبد کالاهای زندگی هم در نظر گرفت.

با این فرض، احتمال دارد "یادگیری مهارتها" در دسته ی کالاهای پستِ سبد زندگی یکی از ما و در دسته ی کالاهای معمولی سبد زندگی دیگری باشد، یا "مدیریت منابع" در دسته ی کالاهای معمولی یکی  و دسته ی کالاهای پست دیگری باشد.

مثلاً تعبیری منستب به دکتر محسن رنانی هست که می گوید در ایران، علم اقتصاد از نظر مسئولان حکومتی یک کالای پست است!. یعنی وقتی اوضاع به کامشان است و درآمد های نفتی کرور کرور به خزانه هایشان سرازیر می شود، اقتصاد را یک علم غربی می دانند که برای ایران مناسب نیست ولی وقتی اوضاع خراب می شود و کامشان تلخ و درآمد های نفتی چکه چکه به خزانه هایشان می چکد، سراغ اقتصاددانان می روند که بیائید و درستش کنید.

 

حالا بیائید برای دقایقی ایران را بیخیال شویم و ببینیم در سبد کالاهای زندگی ما(یعنی کالاهایی که جنس شان از جنس مواردی است که پیشتر گفتم) چه کالاهایی از نظرمان(آگاهانه یا ناآگاهانه) در دسته ی کالاهای پست قرار گرفته اند؟

ببینیم آیا واقعاً حقشان بوده که در این دسته باشند یا مثل مثال دکتر رنانی، به ناحق در این دسته قرارشان داده ایم؟

هیچ بعید نیست که بسیاری از بحران های زندگی مان به خاطر اشتباه در قرار دادن یک یا چند کالا در دسته ی کالاهای پست باشد.

مثلاً آیا همیشه در زمان بحران به یاد

مدیریت منابع مان می افتیم؟ آیا فقط در زمان گرفتاری هایمان به سراغ یادگیری مهارت های همسو با اهدافمان می رویم؟ مثلاً تلاش برای یادگیری زبان انگلیسی ،وقتی دغدغه مان می شود که دوست داریم کتاب درجه یکی را بخوانیم ولی ترجمه ای از آن پیدا نمی شود؟

فکر می کنم بد نباشد اگر گاهی بنشینیم و با این عینک، به دسته بندیِ کالاهای معمولی و پست  سبد زندگی مان نگاهی بیندازیم.شاید جابجایی یکی دو کالا از سبد کالاهای پست به معمولی یا برعکس، مسیر های تازه ای پیش رویمان بگشاید.

 

پی نوشت:تعریف کالاهای پست و معمولی را از دکتر علی سرزعیم در جلد دوم مجموعه "

اقتصاد برای همه" آموخته ام و از ایشان نقل کردم.(

جلد اول و

جلد دوم مجموعه اقتصاد برای همه)

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها